ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

93

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۵ ب.ظ

آقا اینجا زده من دو درصد از فلسطین اشغالی بازدید دارم :|

راستشو بگین کدومتونید :| قول میدم باهاتون درد و دل کنم :|

چشماشو بست ... قاب از روی میز افتاد و شکست ...

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

تصمیم میگیری آلبوم جدید محسن چاوشی رو دانلود کنی و یه بار دیگه گوش کنی.
آلبوم دانلود میشه و تو در حالی که در حال خوش و بش کردن با همکاراتی آهنگا هم در حال پخشن.
داری کد نویسی میکنی اما بی هوا حواست به یکی از شعرا جمع میشه: « لبخند زد و دستامو گرفت اما توی خواب ... »
دیگه تو حال خودت نیستی ... دیگه نمی تونی بیخودی لبخند بزنی ... تا آخر روز کاری چند بار دیگه آهنگ رو پخش میکنی و با صدای کم اسپیکر گوش میدی ...
تصمیم می‌گیری آلبوم رو بریزی توی گوشیت و بین راه گوش بدیش .
از شرکت میای بیرون و بعد از خداحافظی با دوستت سوار تاکسی میشی و شروع می‌کنی ... تک تک آهنگا پخش میشن تا می‌رسن به اون ... دکمه‌ی تکرار روی همون آهنگ رو میزنی که تا آخر ، همون پخش و تکرار شه . دیگه نشستی تو اتوبوس ... می‌خوای حواستو پرت کنی اما دلت نمیاد از آهنگ بگذری ... با سیم هندزفریت بازی می‌کنی ، صفحه‌ی خش دارِ گوشیت رو تمیز می‌کنی تا اینکه عکس خودتو توش می‌بینی ... تو می‌دونی با این چیزا حالت عوض نمی‌شه ... گوشی رو بذار تو جیبت آهنگتو گوش کن ...
و تا شب حالت خرابه و هیچ کاریت طبق روال همیشگی پیش نمی‌ره ...
+ حالا یه نفر این خواب منو تعبیر کنه ... تا ساعتای بی‌خوابی من تغییر کنه ...

ذهنی که موقع شکار ، ریختنش می گیره

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

نمی دونم چه سریه هر وقت من دراز میکشم ، قسمتِ ادبی مغزم رو پاش وایمیسه و شروع میکنه به نوشتن یه سری شعر سفید ( سفید ها ، سپید نه ) که عمرا یه خطشو بتونه توی روز روشن بهش حتی فکر کنه . بعد این لامصب میدونه من کلا بعد از دراز کشیدم یه جوریم که انگار مثلا مُردم ! یعنی کلا وقتی می خوابم تا صبح بنده رو ندارین . شما بگو یه میلیون بهت میدیم بلند شو بشین ، من از جام تکون نمی خورم . اینه که می دونه حال کاغذ و قلم برداشتن و یادداشت کردن شعراش رو ندارم ، فقط واسه اذیت کردنم هی شعرِ سفید می سرایه که قشنگ بچزونتم :)

+ درسته که شیرازی نیستم ، ولی شیرازیا رو خیلی دوست دارم :)

++ گفتیم برای خالی نبودنِ عریضه امروز رو در خدمتتون باشیم با این پست .

+++ روزای پاییزیتون بخیر .

شروع یک دنیای جدید ، که دیشب مرور شد

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

وقتی میفهمی چند نفر واقعا دوستت دارن خیلی خوبه ، مخصوصا اگه این دوست داشتن از یه اتفاق خاص شروع شده باشه . مهم تر اینکه مثلا دیشب بیان مرورش کنن تا کلی حالت بهتر بشه و چند تا دمت گرمِ درست و حسابی بهشون بگی :)

فکر کنم این مورد دوست داشتن واقع شدن از اینجا شروع شد :)

حس خوب

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ق.ظ

قطعاً یکی از نعمات خداوند به بنده‌ی وبلاگ نویسش اینه که کاری کنه تا بنده ش بدون هیچ دلهره ای بخش نظرای وبلاگشو بدون تایید بذاره ؛ و ای مردم ، بدانید و آگاه باشید ، که این نعمت از بندگان صالح خداوند سلب شده :]

+ببخشید اگه به کامنت های پست قبل جواب ندادم ، احتمالا جواب تک تکشونو توی پست های بعدیم میبینید :)

سوء ظن

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ب.ظ

محرمِ هرسال با داداشم می رفتیم هیئت و با موتور یا ماشینش برمیگشتیم خونه ، اما امسال شرایط جوری شد که دو سه تا ایستگاه اتوبوس رو باید پیاده برم تابه مترو برسم و از بعدِ مترو هم با یه تاکسی میرسم خونه .

تا پارسال وقتی از کنار دسته های عزاداری رد می شدیم یه جمعیت بزرگ در حال عزاداری و یه عده ی زیادی تماشاگر رو از دور میدیدیم و خیلی وقتا احساس خوبی بهمون می داد وقتی میدیدیم مردم اینقدر به امام حسین ارادت دارن. اما امسال وقتی از بین اون جمعیت عبور می کردم نظرم 180 درجه نسبت به این عزاداری عوض شد. دخترایی که وقتی با اون تیپ دیده میشدن از نظر من انگار هزار بار گناهکار تر از من و امثال منِ هیئتی بودن ، و آقا پسرایی که وقتی میدیدم موها و تیپشونو به حالت خاصی در آوردن فکر می کردم بدنبال همون دخترا هستن تا به گند بکشن خیابونی که پر شده از عزادارای امام حسین و روضه و نوحه و شور ...

اما از سه چهار شب پیش خیلی چیزا برام تغییر کرد ...

+میگم براتون ... :)

87

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ب.ظ

حقیقتِ تلخ اینه که هر شروعی یه پایانی داره ...

ولی مطمئنا امروز روز پایان من و وبلاگم نیست .

سلام :)

اندر احوال اتفاقات این چند روز

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

از همان زمان که هارد کامپیوتر با پروژه های جور و واجور برنامه نویسی وبسایت و نرم افزارش تمام به فنا رفت و بعد از آن حقوق ماهانه مان بابت خر حمالیِ طراحی وبسایت شندرغاز تومان تعیین شد ، فهمیدیم که آزمون های الهی سختی انتظارمان را می کشد :)))

به کدامین گناه ...

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

- علم بهتر است یا حج ؟

+ آقا ما نوکر شما هم هستیم ، همین الان تصمیم گرفتم تا دکترا درسمو ادامه بدم ، اینقدر که این علم خوبه :))

-----

پ.ن:

1- هرکسی اعتقاد خودشو داره توی هر مبحثی . خودِ من در حد خودم واقعا دین و ایمان سرم میشه و حداقل میتونم در مورد این مسائل فکر کنم . و اگر بخوام در مورد وقایع چند وقت اخیر حرفی بزنم فقط میتونم بگم که باید موقعیتمونو خوب بسنجیم . وقتی این همه مشکل و دردسر تو مملکتمون و جلوی چشممون رخ میده بنظرم سفر خونه ی خدا میتونه توی اولویت دوم قرار بگیره . و وقتی می دونیم که هزینه ی این سفر به کجا کشیده میشه و چه کسایی ازش بهره می برن باز هم شایسته نیست که به این سفر بریم . البته ، بازهم میگم که این اعتقادات شخصِ من هست و حداقل حق دارم تو فضایی که متعلق به منه انتشارشون بدم . و اعتقاد هر کسی برای دیگری قاعدتا محترمه :)

+ و تسلیت به همه ی خانواده های داغ دیده ...

اگر امروز اولِ مهرِ آن سال ها بود

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ

احتمالا اگر امروز صبح قرار بود از خوابِ نازم بلند شوم و آن لباس‌های لعنتی مدرسه را تن کنم و با همان چشم‌های پف کرده‌ی نیمه‌باز به طرفِ مدرسه راه بیوفتم و توی اتوبوس له شوم و بوی عرق آقایان را تحمل کنم و بعد از رسیدن به مدرسه سر همان صف مسخره‌ی الکی بایستم و صدای نکره‌ی آن ناظم لعنتی را گوش کنم و در همان بین بخاطر خوش و بش کردن با رفیق جلویی خودم از صف بیرون انداخته شوم و توسط مدیر و ناظم و معاونت پرورشی و معاونت آموزشی و مستخدم مورد سرزنش قرار بگیرم و بعد از همه‌ی این اتفاقات مزخرف مثلا برای کسب علم و دانش روی آن نیمکت هایی که زیرشان پر از تولیدات طبیعی سبز رنگ بچه های سال پیش است بنشینم و تازه داستان سر و کله زدن با یک معلمِ نفهمِ کامپیوتر که به اندازه‌ی نصف بچه ها هم اطلاعات آن درس را نمی‌داند شروع شود ، طبق معمول آرزو می‌کردم که بالاخره کِی این دوره‌ی لعنتی به پایان خواهد رسید و راهی دانشگاه خواهم شد ...

خلاصه که الان خوشحال و خرم در خدمتتان هستم و از "یونی"ـمان برایتان می‌نویسم :]

و من الله توفیق :)