ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

 

کسی باور نکرد این آدم بی شکل

به غیر از عشق با چیزی موافق نیست ...

انگار با ایشون هم آره !

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

 

اگه موضوع خنده داری هست بگو ماهم بخندیم برادر ! والا :)))

همین مونده تایم.آی‌آر هم :))))

لایک هم نکنیم ناراحت میشن

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ

والا به خدا ما هم درس و امتحان و دانشگاه داریم ، ولی کو غُرغُر ؟ این انگشت شصت من فرورفتگی گرفت انقدر این چند وقت عکس کتابهای دانشگاه روی پای شخص خواننده رو لایک کردم :)))

 

نکنید دیگه این کارارو :)))

آمارگیرِ لعنتیِ شلوغ پلوغ

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

بچه ها من یه فیلتر شکن دارم کلا آمریکا و هلند رو میگیره ، اون و بهتون میدم فقط جان من اینقدر با این نسخه های نامرغوب کار نکنین که من بفهمم چند نفر خارجی میان تو وبم ، شاید یهو بخوام تصمیم بگیرم ژانرمو بین المللی کنم ، چه می دونید شماها :)))

+این فلسطین اشغالی هم که آمارگیر و ترکوند ، دید ازش بد گفتم رفت رفیقاشو هم آورد :)))

 

آمارگیر

شب بارونی

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ق.ظ

 

 

خوشحالم از اینکه تو می خندی ...

از غصه ی من دیگه دل کندی ...

 

+ شب بارونی ، رضا صادقی

  • مجید

پیری

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ب.ظ

احتمالا اگر یک روز سن و سالم از چهل پنجاه سال بیشتر شود یک پیرمرد آرام و بی آزار خواهم شد . اصلا تمام برنامه ریزی ام روی همین است . آنقدر پول برای خودم داشته باشم که بتوانم با آرامش ، جمعه صبح ها بروم و احتمالا با خانوم در پارک سر خیابان قدم بزنیم و بعد یک نان بربری برای صبحانه بخریم و با هم میل کنیم ( آن موقع کم غذا خواهم شد ، مطمئنم ) ، و بعد اینکه کنار شومینه ی چسبیده به دیوارِ راستِ خانه هفتاد هشتاد متری ـمان روی یک صندلی راحتیِ قهوه ایِ سوخته بنشینم و هی یکی پس از دیگری رمان عاشقانه بخوانم ( آن موقع کتاب خوان هم خواهم شد ، باور کنید ) . گل ها را یادم رفت ؛ یک حیاط هم داشته باشیم که هر روز چهار پنج ساعت با نهایت حوصله کنارشان راه بروم و تر و خشکشان کنم ، دغدغه ام هم کود و خاک و آهن آنها باشد .

بگذارید عید ها را بگویم ؛ می خواهم هر عیدی که باشد ، اصلا هر روزی که همه فک و فامیل شاد هستیم ، آن روز ها همه خانه ما جمع شوند و من خوش آمد بگویم و خانم با تک دختر و دو تا عروس هایش آشپزی کنند و غذا برایمان بیاورند و خوش بگذرانیم . بعد از نهار هم همه به حرف زدن با یکدیگر مشغول شوند و من هم از دو تا پسرهایم و دختر خانومم وضعیت زندگیشان را بپرسم و با هم شوخی کنیم و بخندیم . در این بین نوه هایم هم کنارم باشند و از سر و کولم بالا و پایین بروند .

اگر که مسافرتی هم قرار شد برویم ، می خواهم خانواده خودم و خانواده ی داداش بزرگه ام باهم برویم شمال و من رانندگی کنم تا برسیم به جنگل های گیسوم و عباس آباد و سوادکوه . هر دفعه یک کدامشان را می رویم ، یکی در میان هم برنامه ی دریا رفتن را خواهیم داشت .

آهان ، یک لپ تاپ و تلفن همراه هم در کنارم باشد که هر دو سه روز یک بار نگاهی بیندازم به صفحه اینستاگرام بچه ها و عروس ها و نوه هایم ( البته شاید یک تکنولوژی جدیدتری به جایش آمده باشد که بیشتر از آن لذت ببرم . )

و می خواهم آنقدر این خوشی ها ادامه پیدا کند تا یک روز دو تایی باهم ، بیخیال از همه ی سختی هایی که در کنار هم کشیدیم و نکشیدیم ، بمیـریم ...

رویای بزرگی که نیست ... هست ؟

آدرس

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ

یه بار هم اومدم تو خیابون از یکی آدرس بپرسم، گفتم ببخشید... گفت خواهش می‌کنم، رفت... !! می‌فهمییید؟ رفت ! :)))))

همکار شیرازی

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ب.ظ

ما یه همکار شیرازی تو شرکت داریم که وقتی وایساده همش در تب و تاب نشستنه . وقتی میشینه دلش می خواد دراز بکشه ، همش هم میگه اگه دراز بکشم یه چرت درست و حسابی می زنم :|

یعنی واقعا شیرازیه ها ، ار شیراز اومده اینجا با شرکت همکاری کنه :)))