ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیشنهاد

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۲۲ ب.ظ

بپاشه تو چشماتون :)

حیف بود خوندنش رو از شما دریغ کنم ، بخونید و دنبال کنید نویسنده‌ش رو :)

  • مجید

زهرماری

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۲۴ ب.ظ

طعمِ قهوه واقعا همین قدر مثل زهرماره یا کردن تو پاچه ی ما ؟ :/

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ب.ظ

لعنت به وقتی که گفتن حقیقت به دوستت هم تو گلوت گیر می کنه ...

واسه قدیمیا

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ب.ظ

یه عبارت میگم ، اگر فهمیدید ، خیلی آروم و بی سر و صدا بخندید ، خیییلی آروم و بی سر و صدا ...

 

"گُلِ لُز" :]

 

بعدا: یه یادی هم از زحمات آقای بنفش :))))))

بطریِ آب هم ما رو گیر آورده

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۹ ب.ظ

داشتم طبق روال با بطری آب میخوردم ، اشباع شدم گذاشتم رو میز یهو دستم خورد یه وری شد ریخت رو مانیتور ! سریع صافش کردم گذاشتم زمین ، مانیتور و از برق کشیدم و برعکسش کردم ، بلند شدم برم به مامانم بگم یه دستمال کاغذی بده پام خورد به بطریه بازم ریخت زمین !‌ دوباره گذاشتمش یه گوشه ، رفتم دستمال گرفتم اومدم مانیتور و پاک کردم . خواستم بشینم دوباره پام خورد بهش بازم ریخت :|

گرفتمش تو دستم ، یه نگاه بهش کردم ، برعکسش کردم قشنگ همش بریزه خیال خودم و خودشو راحت کنه ! کصافطِ عوضی :|

باور کنید تا یه ساعت بعدش هیچی نخوردم !

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ

دیشب یکم کیپ بودم ، داشتم با دهن نفس می کشیدم ، یهو یه پشه بدون برنامه ریزیِ قبلی اومد رفت تو . یکم تف و اینا کردم دیدم نمیاد ... هیچی دیگه قورتش دادم هر دومون راحت شیم :)))

+ آخراش فقط یکم زیاد دست و پا می زد تو گلوم قلقلک میومد ؛ تقصیر خودشم بود ، و گرنه من تلاش کردم ، اون نخواست بیاد بیرون :]

حساب و کتابِ دوست داشتن

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱ ب.ظ

پسرم ، نمی دانم تا به حال تجربه کرده ای اینی که می خواهم بگویم را یا نه ، اما مطمئنم می خواهم یک چیزی فراتر از نظریه را برایت بازگو کنم .

ببین عزیزکم ، آدمهای دور و برت هر چقدر هم که خوب و دوست داشتنی باشند ، تو باید یک مرزی را بین خودت و آنها تعیین کنی . اگر اینگونه نباشد باید کولی بدهی . به بیان واضح تر تو حداقل باید دو پله آنها را کمتر از اندازه ای که باید دوست داشته باشی . و اگر اینگونه نباشد دیگر نه می توانی مخالفت کنی ، نه "نه" بگویی و نه اعتراض کنی . آن موقع است که تنها راه حل ممکن سکوت می شود و سکوت و سکوت .

تازه این که چیزی نیست ، عمق فاجعه از آنجا شروع می شود که طرف مقابلت از تو هم دو پله پایینتر دوستت دارد . حال اگر طبق حدود استاندارد 9 پله را در نظر گرفته باشیم ، و فرد رو به روی تو در پله ی چهارم دوست داشتن قرار داشته باشد و تو در پله ی ششم بایستی ، و آن طرف مقابل بیاید و پله ی هشتم را برای دوست داشتنت انتخاب کند ، عملا او در راهرو ایستاده و کلا قضیه منتفی می شود و گند می خورد به داستان آموزنده ی ما .

حال یک مرحله ی دیگر هم هست که در اکثر مواقع بعنوان تاوان هم پله شدنت برایت پیش می آید و آن این است که دیگر برای طرف مقابلت اهمیتی نخواهی داشت ؛ اهمیت نداشتن را به این منظور فرض نکنی که اگر خدای نکرده طوریت شود برایت نگران نشوند ها ، بالاخره پسر همسایه بغلی هم یک طوریش بشود دور و بری ها ناراحت می شوند و این کاملا طبیعیست ، اصلِ موضوع بی اهمیتی از آنجا شروع می شود که حرفهای تو را برایش بهایی قائل نمی شوند . بهترین مثال برای این موضوع همان مو است ،‌ اصلا اینکه می گویند " من هم که مو " منظور از " من " حرف های من است دیگر . این پاراگراف را دورش خط بکش در امتحان می آید .

خلاصه که پسر جانم ، من این ها را بعدا به خواهرت هم می گویم که تبعیض جنسیتی قائل نشده باشم ؛ ولی اینی که گفتم را همیشه ی همیشه ی همیشه آویزه ی گوشت کن و با خودت نگه دار ؛ اگر هم مثل پدرت آن دو پله را رعایت نکردی و حتی دو سه پله هم از شخص مقابلت بالاتر رفتی ، یاد بگیر که فقط سکوت کنی ، نگذار وقتی که برای دوست داشتن صرف می کنی خرج بی اهمیتی دیگران شود .

 

+بعدا: تا حرف عشق میشه من میرم و الی آخر (بعنوان موزیک زیر صدای پست)

 

مهر و امضاء     

ساکن خیابان نوزدهم