ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خوبه حال من

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ

این روزا توی اینستاگرام و تلگرام و از اینجور کوفت و زهرمار ها اسم خواننده های زیادی رو میشنوم که معروف شدن و شنیده میشن . ولی برخلاف اینکه حساسیت خیلی بالایی توی پسندیدن صدای افراد ندارم از کار هیچکدومشون خوشم نیومده . سیامک عباسی اما از اونایی بود که واقعا از کارش لذت بردم و عملا یه روزم رو ساخت :)

خوبه حال من - سیامک عباسی

گوش بدید و حسابی خوش بگذرونید :]

این بود زندگی ...

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۸ ق.ظ

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی ...

این بود زندگی | محسن چاوشی

 

شماها رو نمیدونم . اما تقریبا اکثر اتفاقاتی که در طول سال فقط یکبار برای آدم میوفته خاطراتش توی ذهنم من خیلی میمونه . قبلا هم در مورد چند تاشون حرف زدم ، ماه رمضون ، نیمه ی شعبان ،‌ ... . تولدم هم یکی از اون اتفاق هاست .

و همیشه ، این اتفاق ها وقتی تاریخ یادبودشون فرا میرسه خاطرات گذشته شون هم برام تداعی میشه ؛ اینکه قبلا توی این روز چه وضعیتی داشتم ، خوشحال بودم ، غمگین بودم ، کی بودم و با کیا بودم . ناخودآگاهه ، هر چیزی رو فراموش کنم این اتفاق ها رو فراموش نمی کنم .

دوست ندارم اوقات تلخی کنم و از مقایسه 16ام مرداد امسال و سالهای پیش حرف بزنم ، اما خواستم برای اولین بار ، طی این چند سال ، توی وبلاگم بنویسم ، که امروز تولدمه :)

دختر

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ

دیگه چیکار کنیم دیگه ، روزتون مبارک :))

Design by me

رادیو

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ

اول اینکه تبریک میگم به علی عزیز بخاطر طرح جدید و زیبایی که برای مینیمالِ رادیو زد . خسته نباشی علی جان .

و مورد بعد اینکه در حدود دو هفته هست که بنده بخاطر مشغله ها و دردسرهای کاریم دیگه با رادیو همکاری ندارم . از همینجا برای رفقای گلم آرزوی موفقیت و شادی روزافزون دارم . بعنوان یک طرفدار همیشه همراهتون هستم :]

 

  • مجید

سخنی با یاسِ لجباز

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

بیین یاس / ناز / گل یخ یا هر چیزی که می‌نامندت ، این سومین باری است که می‌روم و از مغازه‌دار میگیرمت و میگذارمت توی حیاط . یکبار کم آب دادم خشک شدی ، یکبار زیاد آب دادم خشک شدی ، خاک هم اصلا توپ ، محبت هم که کلا کردم ولی بازهم خشک شدی . اصلا آن روز یکی از خواهرانت را دیدم در یک باغچه کنار خیابان که کسی محل سگ هم بهش نمیگذاشت ، اما عین چی بزرگ شده بود و گل های قشنگ صورتی اش شکفته بود . ایندفعه نـــاموسا مثل یک دختر خوب بمان و رشد کن ؛ قول می‌دهم عاشقت نباشم و محل سگ هم بهت نگذارم .

 

مادر

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

اول این را بخونید

خانه ی مادربزرگ تا چند سال پیش بهترین جای دنیا بود ... تابستان ها شاید از 7 روز هفته 5 روزش را آنجا بودیم . شب که میشد حدود 10 نفر آدم ، شایدم بیشتر ، شب ها ردیفی توی حیاط میخوابیدیم و مست و میشدیم از بوی شب بوهای حیاط مادربزرگ . اصلا من مطمئنم حداقل نصف آن جمعیت تا نیم ساعت قبل از خواب آنجا دراز میکشیدند و به گل های کوچیک شب بوها نگاه می کردند و اینقدر آرام میشدند که به خواب می رفتند .

وقتی خانه ی مادربزرگ میرفتیم انگار هیچ تلویزیونی وجود نداشت . صدای خنده ای در اتاق ها و خانه پر بود که تلویزیون یک لحظه اش را هم نمیتوانست برایمان بسازد .

بعد از ظهر ها مادر (همه به مامان بزرگمان میگفتیم مادر) یک ظرف خیلی بزرگ از طالبی تراشیده شده پر میکرد ، داخلش یخ و شکر میریخت و میرفتیم توی حیاط و با هم میخوردیم .

دایی ممدم (دوست داشت بگوییم ممد ، نه محمد) نان پنیر انگور درست می کرد ، نان و پنیر و انگوری که هیچوقت هیج جای دنیا نمیتوانست آنقدر به آدم بچسبد و خوشمزه باشد ... چهارشنبه سوری ها محال بود دایی یادش برود که ییه دسته ی بزرگ از ترقه های جور و واجور برایمان بخرد . از هر چیزی که فکرش را بکنید برایمان میخرید تا لبخند را روی لبهایمان ببیند ... البته کلا دایی بازار خیلی میرفت ، کارش آنجا بود . و هروقت که برمیگشت محال بود توی دستانش پفک و چیپس نباشد . پفک و چیپس هایی که فقط بخاطر اینکه دایی برایمان خریده از هر چیز دیگری برایمان خوشمزه تر بود .

مطمئنم اگر یکی از آن زمان ما فیلم میگرفت و نشان تمام عالم میداد ، کل جهان به حال ما غبطه می خوردند و آرزوی داشتن لحظه هامان را میکردند . همه چیز اینقدر خوب بود که هیچکس به پایان آن لحظات فکر نمیکرد ... تا روزی که دایی ممد با یک موتور تصادف کرد و سه ماه در مسیر بیمارستان و خانه رفت و آمد میکرد . تا اینکه یک روز من و مامان برای کمک آمده بودیم ، من با دایی خداحافظی کردم و به سختی جواب داد خداحافظ . از خانه شان حرکت کردیم . به خانه که رسیدیم تلفن زنگ زد ... مادر بود ، خبر بد داشت ...

بعد از دایی ممد دیگر هیچوقت شب بوها زیبایی قبل را نداشتند ، طالبی ها و نان پنیر انگور ها هم هیچوقت آن همیشگیهایشان نشدند ... اما باز دلمان به بودن مادر خوش بود و گرم . تا وقتی که یک روز ساعت 6 و نیم صبح تلفن خانه زنگ زد ، مادر بود که با مامانم کار داشت ، حالش بد بود . مامانم رفت آنجا ، من رفتم جای دیگر ، کار داشتم . ساعت 1 رسیدم . همان موقع تلفن زنگ زد ، مامان بود ، خبر بد داشت ...

+ خانومِ لبخندِ رفیقِ جان ، همیشه بنویس ، بیشتر از قبل :)

اتحاد طراحانی که کوفتِ همه شد

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ

توی اینستاگرام تقریبا اکثر کسایی که در همون سطح اینستاگرام فعالیت گسترده دارن و یکم واقعا طراح هستن توی یک گروه تلگرامی حضور دارن که منم بینشون هستم . بعد هر اتفاق مهم که نیازمند تبلیغات و فرهنگ سازی هست رو تحت عنوان "اتحاد طرحان اینستاگرام" مطرح می کنن . تا الان فکر می کنم حدود 7 اتحاد بینشون برگزار شده بود که من نتونستم توی هیچکدوم شرکت کنم . یه افراد خاصی پوشش میدادنش که کلا اطلاع رسانی هم نمیکردن ، فقط چند نفر که خودشون میشناختن و میدونستن که خوب طراحی می کنن رو دعوت میکردن به اتحاد . بگین خب ...

سری آخر یک اتحادی برگزار شد با این مضمون که ایرانیها مردم جهان رو دوست دارن و با کسی دشمنی ندارن . که به واسطه فحاشی برخی عزیزان در صفحه ی سلبریتی ها شکل گرفت . برای این اتحاد خیلی از معروف های طراحی اینستاگرامی پست گذاشتن که اطلاع رسانی کنن و توی گروه های تلگرام هم من بدو بدو ها و چالش های برگزار کردن این اتحاد رو به عینه میدیدم . بازم بگین خب من برم یه آب بخورم ...

رسید به شب اتحاد ، قرار بود راس ساعت 9 همه پست بذارن و با هشتگ های ایرانی و خارجی کار رو ساپورت کنن . این نوع کارها بر اساس هشتگ خیلی خیلی جواب میده و موثره . یعنی کلا پایه‌ی این کار با هشتگ بسته میشه و اون حرکت رو با هشتگش میشناسن . ساعت شد نه دیدیم یه نفر پست گذاشته اونم با یه طرح آشـــغال :))) بعد یکی یکی طرح ها بارگزاری شدن دیدیم سر جمع ده تا طرح ارسال شد ؛ برای یک اتحاد عمومی که قبلا همه آرزو داشتن توش شرکت کنن ! حالا همه هم منتظر بهرنگ نامداری (سر دسته‌مون :)))) ) بودن که پست بذاره و بقیه تشویق شن و به نوعی رسمیت بگیره اتحاد . دیدیم ساعت 10 و نیم ایشون پست گذاشتن . بعد متوجه شدیم که از ساعت 5 نتشون قطع شده و آخر سر رفتن خونه دوستشون پست رو گذاشتن . اما هممه ی اینها به کنار ؛ افتضاح ترین قسمت ماجرا این بود  هیچ طرحی توی هیچکدوم از هشتگها قرار نگرفت !! اصلا غیر ممکن بود این حرکت ، هیییچ طرحی ها ، هیییچ طرحی .این شد که کلا گند خورد به حال همه و شروع کردیم طبق روال عادی پست گذاشتن و حرف زدن در مورد صنف بدرد نخور گرافیک :)))

+ حالا اینی که من گفتم و جایی نگیدا ، بین خودمون بمونه . اتحاد طراحان برای خودش ابهتی داره :)))

++ طرح من برای این حرکت: