ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

بی دلیل و از روی بیکاریِ ساعتی سری به وبلاگ بلاگفایش می زند ...

یک نظر تایید نشده که به تازگی اما برای پستی مربوط به دو سال پیش ثبت شده . تاییدش میکند و صفحه ی اصلی وبلاگ را باز می کند. بی هوا روی موضوعات وبلاگ کلیک می کند . چشمش به موضوع "بازی های وبلاگی" می خورد . برای باز کردنش کنجکاو می شود. بعد از لود شدن صفحه اسکرول را به پایین می کشد . چشمش به سومین ... چهارمین یا شاید پنجمین پست وبلاگش می خورد . یاد اپلیکیشن موبایلی می افتد که چند معمای بی سر و ته و محض خنده درون خود قرار داده بود و او هم دقیقا جندی از آن معما ها را به پست وبلاگش منتقل کرده بود و به عنوان مسابقه از کاربرانش خواسته بود تا به آنها پاسخ دهند ...

پست برنده ی مسابقه جلوی چشمش ظاهر می شود . خانمِ "محبوب" به همه ی سوال ها پاسخ داده بود . جایزه اش هم یک تصویر متحرک نوشته ی انگلیسی "Mahboob" بود که یک نینجا می آمد و آن را می نوشت . چیز جالبی به نظر می رسید .

رسید به بخش کامنتها ... محال بود در هر کامنت از شکلک خنده و نیشخند و ... استفاده نشده باشد . یا خود کامنت ، یا پاسخ آن . نظر تعدادی از مخاطبان او را یاد یک بازه ی زمانی کوتاه می اندازد ، جمعی شاد و خوب که از احوال یکدیگر خبر داشتند و یک دوستی محکم را با هم تشکیل داده بودند .

اسکرول بار هرچه پایین تر می آید خاطرات بیشتری یادآوری می شود .. می رسد به جایی که داشتند تولد او را در کامنتهای همان پست تبریک می گفتند ، آحر او عادت ندارد برای تولد خودش پستی به یادگار بگذارد یا آن را یادآوری کند .

روی علامت ضربدرِ همه ی زبانه های مربوط به بلاگفا کلیک می کند . بلاگ دات آی آر ، نام کاربری ، رمز عبور ، انتشار -> ارسال مطلب جدید ...

عنوان را می نویسد که در انتها بگوید "کجا رفت آن همه شادی ؟ کجاست یاد آن همه خاطره ؟ کدام یک از شما که آن زمان بودید این خاطرات را به یاد می آورید ؟ ساکن خیابان نوزدهم و وبلاگش شایسته ی ثبت شدن در خاطر شما نیستند . روزی آمدند ، روزی هم می روند با خاطراتی که هیچوقت به یاد خودشان هم نمی ماند ... "

  • مجید

نظرات (۱۰)

منزل جدید مبارک ، ولی یه جور تبلیغ اینجا رو نکن که آدم فک کنه بهت یه پولی دادن ، واللا :))
پاسخ:
دیگه وقتی خوب باشه خوبه دیگه لری جان :) اینجوری باید تعریف کنی که نوبت به خودتم رسبد برات کم نذارن ، بعله :]

خوش اومدی راستی ، منور کردی :))
  • شاهزاده شب
  • چرا شایسته هست...حافظ کلی خنده هامون هست

    بازم میشه شاد بود نه؟ :)
    پاسخ:
    نمیدونم ... :)

    بیا دعا کنیم آن اتفاق خوب بیوفتد :)
  • مرتضی علیزاده
  • سلام برادر
    کلی زندگی تو پستهای گذشته موج میزنه
    میشه ازش رمانها نوشت
    پاسخ:
    درسته ، ولی خب یه زندگیایی ارزش مرور کردن رو هم ندارن حتی :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • این پستت رو که خوندم... دقیقا همون حالی بهم دست داد که بعد از یک ماه و خورده ای رفتم تو بخش مدیریت بلاگفام... کامنتای دوسال پیش رو دیدم..... خاطره خاطره خاطره... دونه دونه اشون برام خاطره بود... یه چیزی قلبمو فشار می داد... به خاطر روزایی که رفت.
     میدونی چیه مجید؟ ارزشش رو داشت :) شاید به شادی اون روزا نباشیم و دلیلش اینه که بزرگتر شدیم و بزرگ شدن همیشه درد داره... اما رفاقتامون هنوز هست...حتی ترکیدن بلاگفا نتونست ازمون بگیرتش.
    خاطرات تو ارزش ثبت شدن داره. چون ده سال بعد همین روزا رو به یادت می آره. ما لحظه لحظه ی بزرگ شدنمون رو اینجا ثبت میکنیم.
    هیچ شاهدی بهتر و پایدارتر از این نوشته ها به حال روزامون نیست. ما یه بخش از خودمونو لای این خطها جا می ذاریم که آدمای عادی با گذر زمان از دستش می دن!!!! اما ثبت است به جریده ی عالم دوام ما اینجا :) وبلاگ نویسا بهتر از هر کسی می تونن بعد از چند سال خودشونو مرور کنن :)
    بنویس... بنویس که قطعا ارزش نوشته شدن و خونده شدن رو داره :)
    پاسخ:

    ریشه های تحول و در من میبینی الان ؟ همون :)))


    :)

  • مائده حوائی
  • خاطره ای که در ذهن هیچ کس ثبت نشه، دیگه خاطره نیست که. هیچ چیز نیست در واقع ...
    پاسخ:
    هیچ چیز نیست در واقع ...
  • پارسا قلندر
  • اگه تو زندگیـــــ یکیــــــ از سیمـــ هایـــــ سازتـــــ پاره شد,

    آهنگــــ زندگیتو جوریـــــــ ادامه بده کهـ هیچکســـ نفهمه

    چیـــــــ به تو گذشتـــــــ...

    حتی اونیــــــ که سیمو پاره کـــــــــرد ....

  • ... یکی از بنده هاش
  • کاش یادتون میموند اون روزارو ...
    ثبت شدن خیلی چیزا دست خودمون نیست . محاله یادم بره بعضیارو ... بعضی حرفارو ... بعضی خاطره هارو ... بعضی از تعصبها رو ....
    دلم برای همشون تنگ میشه ...
    چقد زود دیر شد ...
    مواظب لحظه هاتون باشید
  • خانوم ِ لبخند :)
  • آهای آقا کجا گذاشتی رفتی پسر...
    پاسخ:
    :)
  • ... یکی از بنده هاش
  • کامنت من انگاری جواب نداشته که ...
    چقد بده ...هیچوقت نشده بود حس کنم یکی از حضورم تو وبلاگش اینقد دلخوره :(
    ممنونم بخاطر تاییدش
    مواظب خوبیهاتون باشید
    پاسخ:
    جوابی نداشتم برای کامنتتون ، امیدوارم ناراحت نشده باشین :)
    +کامنتها هم بدون تایید ثبت میشن ، ما دوستامون رو قبول داریم :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی