ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

شاید طعم زندگی

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۹ ب.ظ

خیلی وقتا از دوستانم میشنوم که پدر بزرگم فلان کار را برایم انجام داد ، مادربزرگم این قدر عیدی می داد ، دیشب همه ی فامیل در خانه ی پدربزرگ و مادر بزرگ جمع بودند ، کلی خندیدیم ... یا مثلا یک خاطره ی شیرین از مامان بزرگ و بابابزرگشان برای هم تعریف می کنند .

اما خب ... من همیشه از داشتن یک پدربزرگ محروم بوده ام ، یعنی هر دویشان قبل از متولد شدن من رفتند ، و تا جایی که به یاد می آورم خیلی کوچک تر از این حرف ها بودم که هر دو مادربزرگم به رحمت خدا رفتند . خدا را همیشه شکر خواهم کرد که دو کوه بزرگ به نام پدر و مادر در کنارم هستند ، اما می شود از شیرینی "مامان جان" و "باباجان" هایتان برایم بگویید ؟ تجربه که نکردم ، حداقل حس کنم مهربانیشان را ، ببینم چه طعمی می تواند باشد ... شاید طعم زندگی :)

  • مجید

نظرات (۱۶)

  • ترانه زندگی.....
  • ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ:

    ﺯﻧــــــــﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫــــﻤﻪی ﻭﺳــــــــﻌتـــــ ﺧﻮﯾشـــــ ﻣﺤﻔلــــ ﺳﺎﮐــتــــ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴتــ

    ﺣﺎﺻــــﻠشـ ﺗــــﻦ به ﺟــــﺰﺍ ﺩﺍﺩنـ ﻭ ﺍﻓـــــﺴﺮﺩنـ ﻧﯿﺴتـ

    ﺯﻧـــــﺪﮔﯽ ﺧـــــــﻮﺭﺩنـ ﻭ ﺧﻮﺍﺑــــﯿﺪنـ ﻧﯿﺴتـ

    ﺯﻧـــــدگی ﺟﻨﺒــــــــشـ ﺟــــــﺎﺭﯼ ﺷﺪنـ ﺍﺳتـ ﺍﺯ ﺗﻤـــﺎﺷﺎﮔﺎهـ ﺁﻏــــﺎﺯ ﺣــﯿﺎتـــ…

    ﺗــــــﺎ بــه ﺟﺎیی که ﺧـــــــ♥ـــــــــﺪﺍ می خــــــــ☺ــــــــندد….
    منم طعمِ داشتن بابابزرگ نچشیدَم ..
    یِ مامان بزرگ دارم اونم خآصیت چَندانی نداره D:
    ببخشید دیگه خاطره ای نیس بگم :-"
    پاسخ:
    با تشکر از نظر مفید شما :)))))
  • محسن فراهانی
  • الان که دارم اینو مینویسم حس میکنم چقدر دلم برای ننجونم تنگ شده :)

    منم الان فقط یه مادربزرگ دارم ، مادر بزرگی که 18 سالِ اول زندگیم چون با ما زندگی میکرد همیشه کنارم بود اما الان چند سالیه که پیش داییم زندگی میکنه ،  و ما چقدر هر روز دلمون براش تنگ میشه
    مادر بزرگ ها و پدربزرگ ها فرشته اند ...
    پاسخ:

    اتفاقا منم وقتی این پست رو مینوشتم یاد ننجونت و پستایی که ازش برامون میذاشتی افتادم :)

    سایه ش بالای سرتون مستدام :)

  • شاهزاده شب
  • درحال حاضر فقط یه مادربزرگ دارم که با پدر و.مادرم زندگی میکنه دیگه :)
    بچه که بودم و یه خونه قدیمی و بزرگ داشت خاطراتش یادمه...
    ولی خب گذشتن دیگه..
    پاسخ:
    هووم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • والا ما هم که داشتیم تجربه ی "باباجون" رو هیچوقت نشنیدیم :)))))
    آدم از هر چیزی خوبه که خوبش رو داشته باشه :)
    جنس حرفت رو می فهمم... مثلا منم همیشه دوست داشتم مامان بزرگم مثل مادربزرگ قصه ها برام قصه بگه...
    اما ...:)
    به جاش مامانم قصه های خوبی برام تعریف کرد :)
    مامانم جای خالی خیلیا رو برام پر کرد :)
    خدا یا چیزی رو به آدم نده...
    یا اگه داد خوبش رو بده...
    اگر هم خوبش رو داد تو بدترین شرایط از آدم نگیرتش!
    این مهمه :)
    پاسخ:
    ولی در موارد مختلف شنیده شده من میدونم :)))
    اینم درسته :)
    خدا مامانتو برات نگه داره :)
  • مرتضی علیزاده
  • سلام محید دلبندم
    عجب حسرتهایی ته دلت مونده ها
    والا من که دو تا بابابزرگ و سه چهار تا مامان بزرگ داشتم همچین به حالم فرقی نکرد
    فکر کن مثل خودمی ! خخخخ
    پاسخ:
    سه چهار تا مامان بزرگ و خوب اومدی :))) احسنتم بقوتکم :)))

    واااااااااااااای مجید سلام ...خوبی پسر ؟؟؟؟؟دلم تنگیده بود واستون ....

    حالا ببین مجید برمیگرده میگه ببخشید شما ؟؟؟؟؟؟؟؟

    خوشحالم اینجا میبینمت مجید ....

    روز خوب وشادی داشته باشی مجید خان

    پاسخ:
    مجید و کوفت :)))) تو 5 خط 5 بار نوشتی مجید :))))
    خوشحالم اومدی دوباره صدف :) باشیا ، نری یوقت دوباره :))))
    ببین تو کامنت قبلیم  چند بار گفتم مجید ...مجیدو کوفت
    پاسخ:
    همینو بگو :)))
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • هووووووم... بذار فکر کنم..... آره... بابام خیلی وقتا بهم میگه باباجون :))))

    پدربزرگ پدری منم وقتی 5 سالم بود فوت کرد. منم چیزی زیادی ازش یادم نیست. این بابابزرگم هم که................ اجازه بده چیزی نگم :دی
    اما آره یکی بود که بابابزرگ من نبود اما خب چیزای خوب زیادی رو باهاش تجربه کردم. اولین بار با اون از نردبون بالا رفتم :)))) به شوق دیدن بوقلمونایی که رو پشتبومشون نگه می داشت :)
    شاید از همونجا بود که عاشق کلاغا شدم. چون اون روز حس می کردم بزرگتر شدم و صدای کلاغا صدای پس زمینه ی اون لحظه هام بود :) حس خوب :)
    پاسخ:
    آره آره از اون یکی منم نمیخوام چیزی بگی :)))
    همون بابابزرگا دیگه ، انتظار داشتم دوستان به همچین مواردی اشاره کنن که خب یکی از یکی آس و پاس تر در اومدن :)))
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • چرا یادم رفت زودتر بنویسم...
    خدا رحمت کنه پدربزرگ و مادربزرگاتو :)
    و ننجون محسن رو :)
    پاسخ:
    ممنون :)
  • سکوتـــــــــ پاییزی
  • خدا رحمتوشن کنه ..

    منم تقریبا هیچ وقت پدربزرگ و مادر بزرگی نداشتم ...

    یه مورد بود که ایشون هم بگذریم...

    منم مثل تو دلم میخواست طعم داشتن پدربزرگ وم ادربزرگ و حتی دایی بچشم اما همیشه محروم بودم ...

    در عوض همیشه خونه دوستم از اینکه مادربزرگش براش انواع تافتون و قلفی و بستنی و.. درست میکنه به شدت احساس حسادت میکردم ... برای همون دست مهربونی که کشیده میشد رو موهاش اونم با عشق...

    پاسخ:
    :)
  • خانوم ِ لبخند :)
  • والا من پدربزرگ و مادربزرگم از سمت مامانم رو هیچوقت ندیدم و هم حسرت اینکه یه شب دورهمی باشیم خونه شون برای همیشه به دلم موند! قبل از تولد من فوت کردند..
    اون یکی پدربزرگمم که هشت سالم بود فوت کرد اما سرشار از حس خوبم ازش..با اینکه جدی بود اما خیلی دوسم داشت..کلاس اول دوم که بودم همه کتابای کمک آموزشیمو میخرید برام میاورد..چقدر دلم براش تنگ شده!
    در حال حاضر یدونه مامانجون دارم که خیلی باهاش رودربایستی دارم و نمیتونم اونجور که باید از حضورش لذت ببرم : )

    پاسخ:
    پس مثل من بی بهره نبودی :]
    منم داشتن پدر بزرگ رو تجربه نکردم...یکی قبل اینکه بیام رفت و یکی دو سالم بود رفت. مادر بزرگ هم یکی قبل من رفت و دیگری هست اما حس عظیمی که میشد ازش بگیری رو نگرفتم. نمیدونم چرا...شاید مشکل از نوه بودنِ منه...
    پاسخ:
    بگیرین دیگه ، هرچه سریعتر برای گرفتنش اقدام کنید :)))
    :)
    شماره ی عینکم رو باید ببرم بالاتر تا بتونم جواب های شما رو بخونم...بس که کمرنگند...
    لبخند...

    راستی من نمیدونم چندم مرداد هستید...کلا تولدتون مبارک...لبخند.
    پاسخ:
    یکم کنتراست مانیتورتون رو ببرین بالا درست میشه :)))
    16 مرداد :) و ممنون :)

    خیلیم دلت بخواد 5 بار اسمتو بگم ...

    اره میدونم خوشحال شدی اومدم ....نه بابا کجا برم من بیخ ریش خودتونم

    بعدشم من رفتم  که ..شما رفتین


    پاسخ:
    :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی