اگر امروز اولِ مهرِ آن سال ها بود
احتمالا اگر امروز صبح قرار بود از خوابِ نازم بلند شوم و آن لباسهای لعنتی مدرسه را تن کنم و با همان چشمهای پف کردهی نیمهباز به طرفِ مدرسه راه بیوفتم و توی اتوبوس له شوم و بوی عرق آقایان را تحمل کنم و بعد از رسیدن به مدرسه سر همان صف مسخرهی الکی بایستم و صدای نکرهی آن ناظم لعنتی را گوش کنم و در همان بین بخاطر خوش و بش کردن با رفیق جلویی خودم از صف بیرون انداخته شوم و توسط مدیر و ناظم و معاونت پرورشی و معاونت آموزشی و مستخدم مورد سرزنش قرار بگیرم و بعد از همهی این اتفاقات مزخرف مثلا برای کسب علم و دانش روی آن نیمکت هایی که زیرشان پر از تولیدات طبیعی سبز رنگ بچه های سال پیش است بنشینم و تازه داستان سر و کله زدن با یک معلمِ نفهمِ کامپیوتر که به اندازهی نصف بچه ها هم اطلاعات آن درس را نمیداند شروع شود ، طبق معمول آرزو میکردم که بالاخره کِی این دورهی لعنتی به پایان خواهد رسید و راهی دانشگاه خواهم شد ...
خلاصه که الان خوشحال و خرم در خدمتتان هستم و از "یونی"ـمان برایتان مینویسم :]
و من الله توفیق :)
:))
انگار دلتون پر بود ها...