پیشنهاد
حیف بود خوندنش رو از شما دریغ کنم ، بخونید و دنبال کنید نویسندهش رو :)
حیف بود خوندنش رو از شما دریغ کنم ، بخونید و دنبال کنید نویسندهش رو :)
طعمِ قهوه واقعا همین قدر مثل زهرماره یا کردن تو پاچه ی ما ؟ :/
لعنت به وقتی که گفتن حقیقت به دوستت هم تو گلوت گیر می کنه ...
یه عبارت میگم ، اگر فهمیدید ، خیلی آروم و بی سر و صدا بخندید ، خیییلی آروم و بی سر و صدا ...
"گُلِ لُز" :]
بعدا: یه یادی هم از زحمات آقای بنفش :))))))
داشتم طبق روال با بطری آب میخوردم ، اشباع شدم گذاشتم رو میز یهو دستم خورد یه وری شد ریخت رو مانیتور ! سریع صافش کردم گذاشتم زمین ، مانیتور و از برق کشیدم و برعکسش کردم ، بلند شدم برم به مامانم بگم یه دستمال کاغذی بده پام خورد به بطریه بازم ریخت زمین ! دوباره گذاشتمش یه گوشه ، رفتم دستمال گرفتم اومدم مانیتور و پاک کردم . خواستم بشینم دوباره پام خورد بهش بازم ریخت :|
گرفتمش تو دستم ، یه نگاه بهش کردم ، برعکسش کردم قشنگ همش بریزه خیال خودم و خودشو راحت کنه ! کصافطِ عوضی :|
دیشب یکم کیپ بودم ، داشتم با دهن نفس می کشیدم ، یهو یه پشه بدون برنامه ریزیِ قبلی اومد رفت تو . یکم تف و اینا کردم دیدم نمیاد ... هیچی دیگه قورتش دادم هر دومون راحت شیم :)))
+ آخراش فقط یکم زیاد دست و پا می زد تو گلوم قلقلک میومد ؛ تقصیر خودشم بود ، و گرنه من تلاش کردم ، اون نخواست بیاد بیرون :]
پسرم ، نمی دانم تا به حال تجربه کرده ای اینی که می خواهم بگویم را یا نه ، اما مطمئنم می خواهم یک چیزی فراتر از نظریه را برایت بازگو کنم .
ببین عزیزکم ، آدمهای دور و برت هر چقدر هم که خوب و دوست داشتنی باشند ، تو باید یک مرزی را بین خودت و آنها تعیین کنی . اگر اینگونه نباشد باید کولی بدهی . به بیان واضح تر تو حداقل باید دو پله آنها را کمتر از اندازه ای که باید دوست داشته باشی . و اگر اینگونه نباشد دیگر نه می توانی مخالفت کنی ، نه "نه" بگویی و نه اعتراض کنی . آن موقع است که تنها راه حل ممکن سکوت می شود و سکوت و سکوت .
تازه این که چیزی نیست ، عمق فاجعه از آنجا شروع می شود که طرف مقابلت از تو هم دو پله پایینتر دوستت دارد . حال اگر طبق حدود استاندارد 9 پله را در نظر گرفته باشیم ، و فرد رو به روی تو در پله ی چهارم دوست داشتن قرار داشته باشد و تو در پله ی ششم بایستی ، و آن طرف مقابل بیاید و پله ی هشتم را برای دوست داشتنت انتخاب کند ، عملا او در راهرو ایستاده و کلا قضیه منتفی می شود و گند می خورد به داستان آموزنده ی ما .
حال یک مرحله ی دیگر هم هست که در اکثر مواقع بعنوان تاوان هم پله شدنت برایت پیش می آید و آن این است که دیگر برای طرف مقابلت اهمیتی نخواهی داشت ؛ اهمیت نداشتن را به این منظور فرض نکنی که اگر خدای نکرده طوریت شود برایت نگران نشوند ها ، بالاخره پسر همسایه بغلی هم یک طوریش بشود دور و بری ها ناراحت می شوند و این کاملا طبیعیست ، اصلِ موضوع بی اهمیتی از آنجا شروع می شود که حرفهای تو را برایش بهایی قائل نمی شوند . بهترین مثال برای این موضوع همان مو است ، اصلا اینکه می گویند " من هم که مو " منظور از " من " حرف های من است دیگر . این پاراگراف را دورش خط بکش در امتحان می آید .
خلاصه که پسر جانم ، من این ها را بعدا به خواهرت هم می گویم که تبعیض جنسیتی قائل نشده باشم ؛ ولی اینی که گفتم را همیشه ی همیشه ی همیشه آویزه ی گوشت کن و با خودت نگه دار ؛ اگر هم مثل پدرت آن دو پله را رعایت نکردی و حتی دو سه پله هم از شخص مقابلت بالاتر رفتی ، یاد بگیر که فقط سکوت کنی ، نگذار وقتی که برای دوست داشتن صرف می کنی خرج بی اهمیتی دیگران شود .
+بعدا: تا حرف عشق میشه من میرم و الی آخر (بعنوان موزیک زیر صدای پست)
مهر و امضاء
ساکن خیابان نوزدهم