
دقیقا یادم نمیاد که دوم راهنمایی بودم ، اول راهنمایی ، پنجم دبستان ، نمیدونم ؛
بنابر تفکر مسخرهی کادر آموزشی ، زنگ اول یا ریاضی داشتیم یا علوم و یا هر کوفت و زهرمار سختی که ساعت هفت صبح چشم هیچ بچهای برای دیدن تخته و فهمیدنش باز نمیشد . زنگ میخورد و از کلاس میومدیم بیرون ، چند نفر لقمهی کوکو سبزیشون ، چند نفر کتلت ، چند نفر چی و چی و چی با خودشون میاوردن ، با هم تقسیم میکردن و میخوردن . اما یک تعداد زیادی از بچهها با خودشون پول به نسبت زیادی همراه داشتن و موقع اومدن هر کدوم میرفتن سمت اون بقالیِ نزدیک مدرسه و دو تا از این کیک ها و یک شیرکاکائو میخریدن ؛ شیرکاکائو و کیک اول رو به سفارش مامانشون (!) توی راه میخوردن که سر کلاس قُوت داشته باشن و درس رو خوب بفهمن ؛ کیک دوم رو هم توی زنگ تفریح میخوردن و احتمالا توی زنگ های تفریح دوم و سوم و شاید چهارم سمت بوفه ی مدرسه میرفتن و خودشون و سیر می کردن ...
این وسط یک پسر بچه [که شاید شبیهش تو اون مدرسه کم نبود] وجود داشت که همیشه ی خدا برای هر روز یک لقمه ی نون و پنیر و سبزی توی کیفش وجود داشت ، یک لقمه ی نون و پنیر و سبزی که مامانش هر روز قبل از خودش بیدار میشد ، هر طوری که شده بود لقمه رو جمع میکرد و میذاشت توی جیب وسط کیف پسربچه و چند بار هم خودم شنیده بودم که با خودش میگفت: "بچم گشنه نمونه تو مدرسه ..." . و پسر بچه هر روزی که زنگ میخورد و با نهایت گرسنگی در کیفش و باز میکرد و اون لقمه رو توی کیفش میدید "کِیـف" میکرد . اما همیشهی خدا یه حسرت بزرگ توی دلش مونده بود . حسرت اینکه اونم بتونه چند روز پشت سر هم از اون کیک و شیر کاکائو ها بخره و حتی با دوست همراهش توی راه هم تقسیمش کنه و با هم به مدرسه برسن . حسرت اینکه حداقل به تعداد انگشتای دست از اون کیک های "پچ پچ" بخوره و بفهمه چه مزهاین . چون که بالاخره خودتون میدونید دیگه ، با تمام این اوصاف اون همون گلبرگ مغرور بود که میمرد از بی پچ پچی و اینها ، ولی حتی یه بارم از دوستش نمیخواست تو عالم رفاقت هم که شده یک تکه از اون کیک رو باهاش تقسیم کنه .
کاری به اون روزا ندارم دیگه ... خیلی وقته که ازشون رد شدم و هر وقت بهشون فکر می کنم فقط لبخند می زنم . اما نمی دونم حرف دل اون موقعام رو بابام چجوری شنیده بود ، که چند ساله هر وقت میام خونه توی اون کابینت بالایی وسط آشپزخونه پُــــر هست از این کیک های پچ پچ که انقدر بتونم بخورم تا به واقع بترکم ؛ یعنی شاید بیشترین چیزی که پدرم حواسش بهش هست تعداد این کیک ها توی کابینته ، برای صبح ها که میخوام برم سرکار یا دانشگاه ، یا شاید وقتایی که حتی یه لحظه دلم میگیره برای اون روزا و با خوردن پنج تا از این کیک ها که همین الان هم کنارمن دلم آروم شه .
من الان پول دارم ؛ ولی نه حتی یه ذره حسرت اون روزا توی دلمه ، و نه حتی یه بار توی خیابون یادم افتاده که برم توی یه بقالی و از اون کیک ها برای خودم بخرم ، اما مطمئنم هر وقت که میام خونه تغذیهی چند روزِ تمام بچههای پچ پچ خور اون موقع توی کابینتمون هست :)