آن روی این صحنهی خاکستری!
خب، سلام.
چند وقتِ پیش داشتم نوشتههایم در اینجا را مرور میکردم. برایندم از این مرور این بود که شما دوستانم واقعا ممکن است از خواندن اینهایی که اینجا نوشتم اذیت شده باشید! آخر مگر میشود اینقدر ناله و فغان از یک نفر بتواند بیرون بیاید؟ :)) اما خب، باید بگویم که این ترجیح شخص نویسندهی این وبلاگ است. اینجا اینقدر به شما احساس نزدیکی میکنم که همهاش دلم میخواهد غر بزنم، ناله کنم و به عجز خود اعتراف. اول میخواستم این را مجدد بگویم که حداقل کمتر از من شاکی باشید.
و اما بعد، برداشت دومم از خواندن این نوشتهها این بود که "پسر! تو چقدر طی زمان خودت را مشمول تغییر کردی! حالا شاید هم تغییراتت بنیادین نبودهاند ها، ولی حداقل به خیلیشان توجه کردی و نوشتیشان!". و خب الان به ذهنم رسید که بیایم و از یک تغییر جدید هم برایتان بگویم که اتتتتفاقا قرار نیست درونش ناله کنم :))
نخست نقطه نگاهم به شغل شریف و به ظاهر کارمندیام را یکم گشایشاش کنم. راستش را بخواهید موضوعِ پیچیدهی کارمند بودن میتواند به دو شکل بیان شود. یعنی اینکه شما یا بیایید بگویید "سلام، من کارمندِ شرکتِ ایکس هستم"، و یا بگویید "سلام، من در تیم ایکس با فلان پوزیشن مشغول به کار هستم". حالا فرق این دو چیست؟ دقیقاً، در عمل هیچ؛ اما در ظاهر و حداقل در کنار وجدان بیدار خودتان وقتی احساس میکنید یکی از چرخدندههای یک نظام هستید، احتمالاً حس بهتری از کار کردنِ خود میگیرید، کار را از خود میدانید و اوضاع در کل بهتر میشود. خبری از سرزنش خویشتن برای پایان دادن به این کارمندیِ نکبتبار هم نیست، یا اگر هست، کم است. متوجهید دیگر؟ صدایتان را شنیدم، متوجهید.
حال اگر بخواهم کمی موضوع را شخصیتر کنم، باید بگویم که الان در شرایطی قرار گرفتم که به عنوان یک چرخدندهی کوچک وارد یک نظام شدم، و در حال جابازکردن بین نظام و در عین حال سنباده خوردن و جلا پیداکردن هستم. حالا یک وقتهایی این سنبادهخوردنه یکم زخم میکند، ولی خب، فوایدش بیشتر از زخمهایش است، انگار جوانه میشود مثلا.
دیگر همین! گفتم اول بیایم این را بنویسم، بعد مشغول ادامهی کارم شوم.
+ آهان! تقریبا تمام اینهایی که اینجا مینویسم بدون ذخیرهی پیشنویس و بدون حتی صرف زمانی بیشتر از تایپ این کلمات است. از این رو ضعف تالیف را به من ببخشید. ماچ بر لپهایتان.