ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

خانه

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ق.ظ

دارم به جای جدیدی برای وبلاگ‌نویسی فکر می‌کنم. فضای شخصی که فقط متعلق به خودمه. کمی هم قراره جدی تر به بلاگ نوشتن فکر کنم و دغدغه‌مندتر بنویسم. اما بدیش اینه که دیگه از صندوق بیان نمیتونید عنوان پست‌های جدیدم رو ببینید. قول می‌دید اونجا هم بیاید و بخونید منو؟

بیاین

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۰۵ ب.ظ

خودتون بیاین با زبون خوش این هرزنامه‌هایی که برام فرستادید رو پاک کنید.

  • مجید

برای ثبت در خاطراتمان

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۱۸ ق.ظ

کمبود شدید آمبولانس در مقابل حضور 1500 آمبولانس در مسیر کربلا، کمبود اقلام مصرفی زلزله‌زدگان، فرو ریختن ساختمان‌های مسکن مهر که در دولت احمدی نژاد ساخته و در دولت روحانی تحویل داده شده‌اند.

این‌ها را می‌نویسم که در خاطرم و خاطرتان بماند، که اگر هفته‌ی آینده مسئولان به همراه خانواده‌شان خواستند بارشان برای انتخابات بعدی را ببندند ما این‌ها را یادمان نرود. آخر ما حافظه تاریخی فوق‌العاده‌ای داریم!

+ همکارم اصالتا کرمان‌شاهیست؛ دوستش خبر رسانده از زیر ساختمان‌های مسکن مهر تا شده جنازه بیرون کشیده‌اند و معدود ساختمان‌هایی غیر از این ساختمان‌ها به این صورت تخریب شده‌اند.

++ چه کردید با مردم؟

دکتر این

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ

چیه هی خودتونو تحویل میگیرید اسمتونو می‌ذارید دکتر؟ والا ماهم دوران طفولیت دکتر بودیم اینقدر هارت و پورت نداشتیم با اسممون. همتونم مخفف. دکتر شین، دکتر فین، دکتر این.

۱۷ سالگی

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۹ ب.ظ

یه زمانی بود، همون حدودای ۱۷ سالگی اینا، قورباغه هم بهم لبخند می‌زد فکر می‌کردم عاشقمه و خودم رو باهاش تو خونه زندگیمون با ۸ تا بچه نصف آدم نصف قورباغه تصور می‌کردم. حالا آدم که دیگه بماند. دست خودمم نبودا، هیزم نبودم، ولی خب اقتضای سنه دیگه خودتون بهتر می‌دونید چی می‌گم.

الان دیگه اونطوری نیستم. شما هم احتمالا اینطوری نیستید. یکم معنا و مفهوم بیشتری براتون پیدا کرده این ماجرای عشق و عاشقی. ولی من کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم که عشق و عاشقی‌هامون با اون دوران ۱۷ سالگی هیچ فرقی نداره مگر از لحاظ تعدد معشوق‌ها در یک بازه. وگرنه همون‌قدر پوچن، همون‌قدر سطحی.

از غروب تا غروب

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۰ ق.ظ

جدیدا اومدن یه سری پوسترِ برچسبیِ مزخرفِ سیاه وسفید روی شیشه‌های شرکت چسبوندن طوری که نور نمیاد داخل و کلا حس و حال غروب برامون تداعی میشه. ما هم از فرصت استفاده می‌کنیم تا می‌تونیم "کی اشکاتو پاک می‌کنه شبا که غصه داری" گوش می‌دیم بلکم این محدودیت‌ها رو به فرصت تبدیل کنیم :))))

‌نقطه‌ی آسایش

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

خب ببین تو وقتی خودت رو به یه نقطه‌ی آسایش می‌رسونی نباید خوشحال باشی . حداقل باید اولش فکر کنی بعد خوشحالی کنی . منطقیش هم اینه که خوشحالی قبل از گل جایز نیست ؛ چون ممکنه چند تا پله اومده باشی پایینتر تو اون نقطه وایساده باشی ، یا اینکه نه چند تا اومدی بالاتر تا بهش رسیدی ؛ که اگر مورد اول در موردت صدق می‌کرد بدون که خیلی بدبختی . بعد وقتی توی اون نقطه آسایشه وایسادی نباید بهش عادت کنی ؛ یعنی اصلا پله اینارو فراموش کن ؛ تکیه به نقطه‌ی آسایش بد عادت می‌کنه آدمو . البته جدا شدن و کَندن از نقطه‌ی آسایش هم خیلی سخته . ممکنه بخوری زمین ، و اون موقع سخته جمع کردنِ خودت . ولی حداقلش اینه که هیجان از زندگیت نمی‌افته ، تو بدترین نقطه‌ی زمین که آمریکا باشه هم زندگی کنی بازم یه چیزی هست که بخاطرش صبحا شاداب از خواب بلند شی .

 

+ کارمندی یعنی ایستادن روی نقطه‌ی آسایش، تامام !

اومدم اینجارو حذف کنم ، دیدم نمیشه . شبا که میام نگاهش می‌کنم خیلی بهش وابسته می‌شم .

من ببسواد نیستم

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ

فکر میکنم آدم تا وقتی کتاب های مورد علاقه اش را پیدا نکرده و برای خواندنش ذوق ندارد بی سواد محسوب می شود . و گرنه مگر می شود علاقه نداشت به پر شدن از احساسهای خوب ، که هم می تواند با یادگرفتن به وجود بیاید ، هم با همان چیزهایی که شما می گویید :))

فکر می کنم دو سه هفته ای هست که من دیگر بی سواد نیستم :)

.

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ب.ظ

من غریبم

و غریب را کاروانسرا لایق است ...

 

  • مجید

خسته‌ترین

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ق.ظ

دیروز فکر کنم دو ساعت توی یه صف مسخره‌ای منتظر بودم . یه صف که باید چاپ شده‌ی طرحم رو برای مشتری می‌گرفتم و کارش رو تحویل می‌دادم . و درنهایت مبلغی که بعنوان سود قرار بود به من برسه بسیار کم بود .

می‌دونم اشتباه می‌گم و این یه اغراق بزرگه ، اما بذارید بگم که من دیروز خسته‌ترین و غمگین‌ترین آدم دنیا بودم . آدمی که هنوز خودشو پیدا نکرده و روزگار هرجا ببرتش باهاش می‌ره . چیزی که یه زمانی کابوسش بود رو الان داره با چشماش می‌بینه ...

+ مثلا پس‌کوچه‌های پائیزم ...

+ یادم نبود که باید همچین چیزی رو توی وبلاگم بنویسم .