کُنج
چند وقتیست مجموعهای از حسهای عجیب فرایم گرفتهاند. از حضور در جمعهای خانوادگی و دوستانه گریزانم. اگر هم به زور این اتفاق رخ دهد بسیار ساکتتر میشوم. دایره دوستانم محدود شدهاند. علاقهای به برقراری ارتباط با افراد جدید روزمرهام ندارم. احساس میکنم زودرنج شدهام. در عوض تاریکی، تاریکی مامن آرامشم شده است. برای رسیدن شب بیقرارم. هرچه به تاریکی نزدیکتر میشوم دُز بیشتری از مُسَکن تزریقم میشود. عجیبتر از همه، از این شرایط بسیار راضیام. احساس میکنم هرچقدر بیشتر در سکوتم موسیقی بغل کنم بیشتر از زندگیام لذت میبرم. و عجیب اینکه با این همه که نوشتم هنوز نتوانستم دقیقا اشاره کنم که مجموعهای از چه حسهایی سراغم آمدهاند.
نمیدانم این اتفاقات بخاطر نبود عامل محرکی در زندگیام با نام مستعار عشق است یا نه، اما در این لحظه و این ساعتِ تنهایی و تاریکیام، برای تمام لحظاتی که هنوز با محبوبی نساختهام، راههایی که نپیمودهام، نگاههایی که به چشمهایش نکردهام، و بودن با کسی که تاکنون نبوده، دلم تنگ شده است. گرچه، احتمال میدهم این چند خط هم تاثیر این سکوت و این تاریکی وسوسهانگیز است. وسوسه هرچه بیشتر دلتنگشدن برای نبودهها. باید کمتر جدیاش بگیرم.
+قصههایم برای تو، بگذار توی باغچهات را گوش کنید.