ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

مرثیه‌ی بدترین نوع تنهایی

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۱ ق.ظ

یه خاطره پررنگ من از کودکیم دارم.
یه دوستی بود که موقع فوتبال بازی کردن دو تا تیردروازه گل‌کوچیک داشت که با کمک بچه‌ها میاورد چند تا خیابون اونورتر فوتبال بازی می‌کردیم. یه بار سر یه مسئله‌ای بچه‌ها با این دعوا کردن دروازه‌هاشم پرت کردن سمتش. تنهاترین شده بود عملا، من کمکش کردم دروازه‌هاش رو تا خونه برد، اونم خیلی ازم تشکر کرد. ولی حس اون لحظه‌ای که همه چیز جلوی چشمش خراب شد، استیصالش وقتی دروازه‌ها رو انداختن سمتش و جوش یه طرف یکی از دروازه‌ها شکست و این‌که هیچ‌کس رو برای دفاع از خودش نداشت عجیب بود. مطمئنم کمک من مرهم کافی‌ای نبود برای دردی که داشت بهش فکر می‌کرد.
حقیقتِ موضوع اینه که من توی این چند وقت بارها این مدل تنهایی رو تجربه کردم و هربار این خاطره توی ذهنم مرور شده. و به‌نظرم این از بدترین مدل‌های تنهایی‌ست.

  • مجید

نظرات (۱۳)

  • مصطفا موسوی
  • کسیو داری دروازه هاتو بیاره خونه باهات؟ 

    پاسخ:
    من حتی دروازه‌ای ندارم که به‌خاطرش بخوان بازی‌م بدن.
  • ظَـــحرآ :)
  • منم مجید ..

    پاسخ:
    بعد به اونجایی رسیدی که یه جا دروازه‌هاتو ول کنی و تو راه برگشت زار بزنی؟
  • باده پرست
  • وقتی میفهمی که همه ی داشته هات عملا هیچی بوده واقعا نابود کننده ست

    پاسخ:
    وقتی همه رویاهات رو تماماً سراب می‌بینی

    بعد از اینکه پام شکست چند بار با پوست و جونم این رو حس کردم :)

    پاسخ:
    یادمه که گفتی، چقدر تلخه.

    حداقل اون یک دروازه ای رو داشت که بهش بنازه، ما همونم نداریم. عملاً از درون پوچیم؛ البته بد هم نیست، چون آزادِ آزادی، رهایِ رها.

    پاسخ:
    روزبه بمانی یه بیت داره که میگه «جاده‌ای که ساخته بودم از روی خودم گذشت». آره حداقل ما از این بابت ضربه‌ای نمی‌خوریم و می‌تونیم برای چیزهای دیگری غم‌زده باشیم.
  • ظَـــحرآ :)
  • آره گمونم

    :((

    پاسخ:
    متاسفانه
  • کلمنتاین ‌‌
  • تنهاییش برام خیلی غم انگیز بود. ولی اونجاییش ناراحت ترم کرد که اونایی که تنها گذاشته بودنش همه "باهم" بودن.

    پاسخ:
    خب دیگه، گاهی اوقات انگار همه باهم دست به یکی می‌کنن برای خراب‌تر کردن.

    چقدرررر بد بووووده

    خیلی خیلی

    پاسخ:
    تو دوران کودکیم از اتفاقاتی بود که با تمام وجودم طرف مقابلم رو درک کردم، خیلی بهش فکر کردم آخرم هضم نشد.
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • خب... بستگی داره قضیه رو چه طوری دیده باشه... اون قضیه میتونست بهش نشون بده دوست واقعی کیه و کی اونو به خاطر خودش میخواد نه تیر دروازه هاش

    پاسخ:
    متاسفانه اون لحظه لیوان شکست، نیمه‌ای باقی نمونده بود!

    خیلی :)

    این لحظات مسیر زندگی آدمو تغییر میده... دقیقا میدونم چه حسیه...

    پاسخ:
    نمی‌دونم حرفت رو تایید کنم یا رد، اما امیدوارم اگر تغییر هم میشه وضع بدتر از این نشه.

    یه تنهایی همیشگی، ترس از اجتماع، تلاش برای  وابسته نشدن به هیچکس و هیچ چیز، و یک عمر کابوس صدایی که کسی نمیشنوه یا حرفی که بقیه بهش میخندن، یا کار درستی که مورد هجوم یه عده است! ترس همیشگی از محاصره شدن یا طرد شدن...

    نه. 

    تغییرات جالبی نیست! Trust me! 

     

    ولی شاید تنها فایده اش اینه که زودتر از اینکه پیر بشه رسم "بازی" رو فهمید. زودتر فهمید تو دار دنیا گنده ترین دروازه هام به درد نمیخورن... زودتر فهمید هیچی تو این دنیا نداره... پس شاید وقت باشه یه کاری برا خودش بکنه...

     

    زودتر از اینکه سیبیلاش درآد غرورش شکست، یاد میگیره پس مغرور نشه چون درد شکستنش یادشه...

    تو هر زمینی بازی نمیکنه؛ 

    اگرم بکنه برای هربازی، خودشو واسه بدترین شرایط آماده میکنه... 

    با یاد خنده ها و جکهای همونایی که خودش و دروازه شو شکستن، دیگه به لبخند هیچکس صد در صد اعتماد نمیکنه...*

    و هر چیزی، هرجایی همون واقعه رو یادش میندازه. حتی یه پست، تو یک وبلاگ... 

     

    -------------

    * حالا که میبینم، فوایدشم همچین شیرین نیس. ولی خب فوایده دیگه. مث دارو :) 

    پاسخ:
    چه درس‌های مهمی میشه از یک اتفاق تلخ گرفت و من بلد نبودمشون. چقدرم سختن :))
  • حامد جوون دهه شصتی
  • از بچگی عاشق فوتبال بودم و میفهمم چقد سخته

    چون بدترین درد برام تو بچگی این بود که بگن: دیگه باهات بازی نمی کنیم! درد زیادی داشت ولی بازم به عشق توپ و فوتبال وهیجان همیشگیش که دیوانش بودم تنهایی ام بازی میکردم :)

    اما حالا... خیلی چیزا تغییر کرده

    اون عشقه نیست هدفه که براش له له بزنی نیست روشنایی انتهای تونل پیدا نیست وگرنه همه یاد گرفتن تنهایی رو

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی