ای ترس تنهایی من
مثل درختی که میوهی نارس داده باشه، یا زایمان ناقصی که مادر هم دلش به ادامه رضا نمیده، یا مسیر نیمهکارهای که کارگرهاش وسط راه رهاش کردن، یا چراغ نیمسوزی که دائما توی شب داره پتپت میکنه و روشن و خاموش میشه و آدمها نبودنش رو به بودنش ترجیح میدن. چراغی که تمام تلاشش رو برای حفظ وجود و اصالتش میکنه ولی هیچوقت کافی نمیشه. توی کلبهای که وسط سوز و سرما چراغی به حسب سرمای استخوانسوز اتاق، آدمها توان خاموش کردنش رو ندارن، اون سرمایی که بیاد و حباب چراغ رو متلاشی کنه تقدیر درستی انگاشته میشه.
من اون میوهام، اون بچه، اون مسیر، اون چراغ. من تجربهی رابطهی ناتمامیام که تمام تلاشم رو برای حفظ اصالتم کردم، اما کافی نبودم. حالا توی سکوت زندگی میکنم و احتمالاُ مدتی منتظر هیچ اتفاق جدیدی نیستم.
هرجا چراغی روشنه
از ترسِ تنها بودنه
ای ترس تنهاییِ من
اینجا چراغی روشنه