خردهمرگ، یلدا و پیرامون آنها
امشب و در این مهمانیِ خانوادگی یلدا، یک تجربهای از مرگ مشاهده کردم. حدود ۶ یا ۷ ماه بود که در هیچ مهمانیِ خانوادگی حاضر نمیشدم، به بهانهی کار و سربازی و دغدغههای اینشکلی که برخیشان بهراه و برخی بیراه بودند. ولی به هر حال، نبودم. امشب بعد از مدتها در میهمانی حضور داشتم، هیچ چیز بدون من تغییر نکرده بود، همه دور هم جمع شده بودند و نبودنم چیزی از عیش و خوشیشان (کم و زیادش بماند) کم نشده بود و سر جایش بود. این یک تجربهی نزدیک به مرگ بود، جایی که با شما و بدون شما به کار خود ادامه میدهد، فراموش میشوی گویی که نبودهای و اینها.
در مدتی که اینجا ننوشتم خیلی چیزها تغییر کرد که دلم میخواست برای هر کدامشان میآمدم و چیزی از احوال آن زمان ثبت میکردم. نشد، اما همه چیز تغییر کرده و این وبلاگ بهنظر خیلی کارکرد روایتگریِ هایلایتهای زندگیام را ندارد، حداقل فعلاً.
این لبخندهای پایین مطلب دارن میگن: از برگشتنت خوشحالیم...
وگرنه که مطلب غمگین بود...