ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

خرده‌مرگ، یلدا و پیرامون آن‌ها

جمعه, ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۰۴ ب.ظ

امشب و در این مهمانیِ خانوادگی یلدا، یک تجربه‌ای از مرگ مشاهده کردم. حدود ۶ یا ۷ ماه بود که در هیچ مهمانیِ خانوادگی حاضر نمی‌شدم، به بهانه‌ی کار و سربازی و دغدغه‌های این‌شکلی که برخی‌شان به‌راه و برخی بی‌راه بودند. ولی به هر حال، نبودم. امشب بعد از مدت‌ها در میهمانی حضور داشتم، هیچ چیز بدون من تغییر نکرده بود، همه دور هم جمع شده بودند و نبودنم چیزی از عیش و خوشی‌شان (کم و زیادش بماند) کم نشده بود و سر جایش بود. این یک تجربه‌ی نزدیک به مرگ بود، جایی که با شما و بدون شما به کار خود ادامه می‌دهد، فراموش می‌شوی گویی که نبوده‌ای و این‌ها.

در مدتی که این‌جا ننوشتم خیلی چیزها تغییر کرد که دلم می‌خواست برای هر کدامشان می‌آمدم و چیزی از احوال آن زمان ثبت می‌کردم. نشد، اما همه چیز تغییر کرده و این وبلاگ به‌نظر خیلی کارکرد روایت‌گریِ هایلایت‌های زندگی‌ام را ندارد، حداقل فعلاً. 

  • مجید

نظرات (۱)

  • نـــرگــــس ⠀
  •  این لبخندهای پایین مطلب دارن میگن: از برگشتنت خوشحالیم...

    وگرنه که مطلب غمگین بود...

    پاسخ:
    خوشحالم که دوستانی این‌جا رو می‌خونن هنوز.
    غمگین هم نمی‌دونم بود یا نه، تجربه‌ی تصاویری شبیه به مرگ این‌قدر می‌تونه تکراری و نخ‌نما بشه که دیگه کارکرد اصلیش رو از دست بده.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی