نه از محرم خاطره ی خاصی ندارم :)))
یکی از بهترین حس های دنیا اینه که بری وبلاگ مورد علاقتو بخونی ، بعد همون ابتدا که وارد میشی عکس هدرش رو ببینی که کار خودته ، یه احساس قشنگیه که مطمئنم خیلیاتون نمیتونید تجربه ش کنید :]
یا مثلا بری داخل صفحه ی اینستاگرام خواننده محبوبت و کپشن عکسی که خودت ازش گرفتی رو بخونی . البته این رو هنوز تجربه ش نکردم ولی مطمئنم خیلی میتونه شیرین باشه .
کلا خیلی انحصار طلبم من ، میدونید ؟ :)))
این روزا توی اینستاگرام و تلگرام و از اینجور کوفت و زهرمار ها اسم خواننده های زیادی رو میشنوم که معروف شدن و شنیده میشن . ولی برخلاف اینکه حساسیت خیلی بالایی توی پسندیدن صدای افراد ندارم از کار هیچکدومشون خوشم نیومده . سیامک عباسی اما از اونایی بود که واقعا از کارش لذت بردم و عملا یه روزم رو ساخت :)
گوش بدید و حسابی خوش بگذرونید :]
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی ...
شماها رو نمیدونم . اما تقریبا اکثر اتفاقاتی که در طول سال فقط یکبار برای آدم میوفته خاطراتش توی ذهنم من خیلی میمونه . قبلا هم در مورد چند تاشون حرف زدم ، ماه رمضون ، نیمه ی شعبان ، ... . تولدم هم یکی از اون اتفاق هاست .
و همیشه ، این اتفاق ها وقتی تاریخ یادبودشون فرا میرسه خاطرات گذشته شون هم برام تداعی میشه ؛ اینکه قبلا توی این روز چه وضعیتی داشتم ، خوشحال بودم ، غمگین بودم ، کی بودم و با کیا بودم . ناخودآگاهه ، هر چیزی رو فراموش کنم این اتفاق ها رو فراموش نمی کنم .
دوست ندارم اوقات تلخی کنم و از مقایسه 16ام مرداد امسال و سالهای پیش حرف بزنم ، اما خواستم برای اولین بار ، طی این چند سال ، توی وبلاگم بنویسم ، که امروز تولدمه :)
اول اینکه تبریک میگم به علی عزیز بخاطر طرح جدید و زیبایی که برای مینیمالِ رادیو زد . خسته نباشی علی جان .
و مورد بعد اینکه در حدود دو هفته هست که بنده بخاطر مشغله ها و دردسرهای کاریم دیگه با رادیو همکاری ندارم . از همینجا برای رفقای گلم آرزوی موفقیت و شادی روزافزون دارم . بعنوان یک طرفدار همیشه همراهتون هستم :]
بیین یاس / ناز / گل یخ یا هر چیزی که مینامندت ، این سومین باری است که میروم و از مغازهدار میگیرمت و میگذارمت توی حیاط . یکبار کم آب دادم خشک شدی ، یکبار زیاد آب دادم خشک شدی ، خاک هم اصلا توپ ، محبت هم که کلا کردم ولی بازهم خشک شدی . اصلا آن روز یکی از خواهرانت را دیدم در یک باغچه کنار خیابان که کسی محل سگ هم بهش نمیگذاشت ، اما عین چی بزرگ شده بود و گل های قشنگ صورتی اش شکفته بود . ایندفعه نـــاموسا مثل یک دختر خوب بمان و رشد کن ؛ قول میدهم عاشقت نباشم و محل سگ هم بهت نگذارم .
خانه ی مادربزرگ تا چند سال پیش بهترین جای دنیا بود ... تابستان ها شاید از 7 روز هفته 5 روزش را آنجا بودیم . شب که میشد حدود 10 نفر آدم ، شایدم بیشتر ، شب ها ردیفی توی حیاط میخوابیدیم و مست و میشدیم از بوی شب بوهای حیاط مادربزرگ . اصلا من مطمئنم حداقل نصف آن جمعیت تا نیم ساعت قبل از خواب آنجا دراز میکشیدند و به گل های کوچیک شب بوها نگاه می کردند و اینقدر آرام میشدند که به خواب می رفتند .
وقتی خانه ی مادربزرگ میرفتیم انگار هیچ تلویزیونی وجود نداشت . صدای خنده ای در اتاق ها و خانه پر بود که تلویزیون یک لحظه اش را هم نمیتوانست برایمان بسازد .
بعد از ظهر ها مادر (همه به مامان بزرگمان میگفتیم مادر) یک ظرف خیلی بزرگ از طالبی تراشیده شده پر میکرد ، داخلش یخ و شکر میریخت و میرفتیم توی حیاط و با هم میخوردیم .
دایی ممدم (دوست داشت بگوییم ممد ، نه محمد) نان پنیر انگور درست می کرد ، نان و پنیر و انگوری که هیچوقت هیج جای دنیا نمیتوانست آنقدر به آدم بچسبد و خوشمزه باشد ... چهارشنبه سوری ها محال بود دایی یادش برود که ییه دسته ی بزرگ از ترقه های جور و واجور برایمان بخرد . از هر چیزی که فکرش را بکنید برایمان میخرید تا لبخند را روی لبهایمان ببیند ... البته کلا دایی بازار خیلی میرفت ، کارش آنجا بود . و هروقت که برمیگشت محال بود توی دستانش پفک و چیپس نباشد . پفک و چیپس هایی که فقط بخاطر اینکه دایی برایمان خریده از هر چیز دیگری برایمان خوشمزه تر بود .
مطمئنم اگر یکی از آن زمان ما فیلم میگرفت و نشان تمام عالم میداد ، کل جهان به حال ما غبطه می خوردند و آرزوی داشتن لحظه هامان را میکردند . همه چیز اینقدر خوب بود که هیچکس به پایان آن لحظات فکر نمیکرد ... تا روزی که دایی ممد با یک موتور تصادف کرد و سه ماه در مسیر بیمارستان و خانه رفت و آمد میکرد . تا اینکه یک روز من و مامان برای کمک آمده بودیم ، من با دایی خداحافظی کردم و به سختی جواب داد خداحافظ . از خانه شان حرکت کردیم . به خانه که رسیدیم تلفن زنگ زد ... مادر بود ، خبر بد داشت ...
بعد از دایی ممد دیگر هیچوقت شب بوها زیبایی قبل را نداشتند ، طالبی ها و نان پنیر انگور ها هم هیچوقت آن همیشگیهایشان نشدند ... اما باز دلمان به بودن مادر خوش بود و گرم . تا وقتی که یک روز ساعت 6 و نیم صبح تلفن خانه زنگ زد ، مادر بود که با مامانم کار داشت ، حالش بد بود . مامانم رفت آنجا ، من رفتم جای دیگر ، کار داشتم . ساعت 1 رسیدم . همان موقع تلفن زنگ زد ، مامان بود ، خبر بد داشت ...
+ خانومِ لبخندِ رفیقِ جان ، همیشه بنویس ، بیشتر از قبل :)