تلاشم را کردم
ولی از آدمهای دنیایمان خستهام مامان.
عزیز دلم؛ در خلوتم لحظاتی هستند که تصادفاً گریبانگیر بودنم میشوند؛ ماهی یک بار، هفتهای یک بار، روزی یک بار، چند ساعتی یک بار. حالا زمانش مهم نیست، مهم وجودشان است و گریبانگیربودنشان. لحظاتی که مرا از گذشتهام پشیمان میکنند، گذشته که میگویم میشوند شاید یعنی از همین یکشنبهی چند هفته پیش به قبل از آن. آنقدر قبلتر که وقتی به تجربهی یک لحظه از گذشتهام فکر میکنم تهوع میگیرم. من نمیتوانم خود را در هیچ لحظهای از گذشتهی خود ببینم و متصور شوم که در آن لحظه دارم از این زندگیِ کثافت لذت میبرم.
مثل درختی که میوهی نارس داده باشه، یا زایمان ناقصی که مادر هم دلش به ادامه رضا نمیده، یا مسیر نیمهکارهای که کارگرهاش وسط راه رهاش کردن، یا چراغ نیمسوزی که دائما توی شب داره پتپت میکنه و روشن و خاموش میشه و آدمها نبودنش رو به بودنش ترجیح میدن. چراغی که تمام تلاشش رو برای حفظ وجود و اصالتش میکنه ولی هیچوقت کافی نمیشه. توی کلبهای که وسط سوز و سرما چراغی به حسب سرمای استخوانسوز اتاق، آدمها توان خاموش کردنش رو ندارن، اون سرمایی که بیاد و حباب چراغ رو متلاشی کنه تقدیر درستی انگاشته میشه.
من اون میوهام، اون بچه، اون مسیر، اون چراغ. من تجربهی رابطهی ناتمامیام که تمام تلاشم رو برای حفظ اصالتم کردم، اما کافی نبودم. حالا توی سکوت زندگی میکنم و احتمالاُ مدتی منتظر هیچ اتفاق جدیدی نیستم.
هرجا چراغی روشنه
از ترسِ تنها بودنه
ای ترس تنهاییِ من
اینجا چراغی روشنه
خب به رسمِ ادب، سلام.
داشتم با خودم فکر میکردم من خیلی از پیشامدهای مهم زندگیم رو اول اینجا براتون نوشتم. بیشتر الان البته ذهنم به سمتِ تجربههای جدید و خاطراتِ تجربههای تلخم بایاس شده. و خب، اومدم که الان هم یک چنین تجربهای رو باهاتون مشترک شم که شاید قبلاً ازش صحبت میکردم، ولی خب بالفعل نشده بود (هنوزم نشده، یعنی یکم شده و اینجا محیطِ تستِ منه دوستای گلم :))) ).
و اما بعد، دلم میخواد تجربهی چند ماههی آهنگسازیم رو اینجا ازش یکم صحبت کنم. حدوداً سه سالِ پیش بود که به واسطهی یک اتفاقی، من به تئوریِ موسیقی علاقمند شدم. این علاقه از یک کلاسِ گروهیِ 8 جلسهای شروع شد و تا امروز ادامه پیدا کرده. یعنی من متوجه شدم اون حلقهی گمشدهای که باهاش میتونم یکم قدمهام رو توی موسیقی محکمتر کنم، همون تئوریه.
حالا چطور بعد از اون کلاسِ گروهی، کار به اینجا کشید؟ یه روز که داشتم سرِ کلاسِ پیانو ساز میزدم و به نصیحتهای استادم گوش میدادم (نمیدادم)، یک دفعه به زبونش یک اسمی اومد که برق از سرِ من پرید. داشت میگفت استادِ ما توی درسِ آهنگسازی، آقای جیم، خیلی سختگیره و خیلی هم محتوای درسش زیاده. من یهو به خودم اومدم گفتم الف جیم؟! گفت آره، میشناسیش؟ گفتم این آدم چنــدین سال پیش توی مدرسه، معلمِ سرودِ من بود. تنها کسی بود که میومد توی کلاسِ سرود به ما نُت درس میداد و من تنها کسی بودم که توی کلاسش اون نتها رو یادداشت میکردم! بعد اومد توی خاطرم که من چقدر داشتم دورِ خودم میچرخیدم که از یه نقطهای شروع کنم و بتونم قطعه بنویسم، آهنگ بسازم، سازبندی کنم، و این همون نقطهی شروع بود. شمارهی استاد الف جیم رو گرفتم و توی اینستاگرام بهش پیام دادم، آخه خیلی اهلِ تماس و پیامک نیستم. اون شماره رو صرفاً گرفتم که داشته باشم. و اون شد که الان این شده.
الان کجام؟ الان دارم مهمترین درسهای آهنگسازیِ کلاسیک رو از استادم یاد میگیرم، چند تا قطعهی نصفه و نیمه ساختم، با موسیقیِ ایرانی خیلی کم آشنا شدم، یکم دیگه بگذره میرم سراغ سازهایی بجز پیانو که براشون آهنگ بنویسم و تنظیم ارکسترال یاد بگیرم. یک بار توییت کردم: "هر جلسه کلاسی که شرکت میکنم، یک سری چیز به نامعلوماتم اضافه میشه!".
حالا شاید بگید اینهمه صحبت و اضافهگویی، نتیجهاش کو؟ که باید بگم بیاید، من یک کانالِ تلگرامِ قدیمی داشتم که سرقفلیش رو به آهنگهام فروختم و الان هر قطعهای بنویسم (که قطعاً همشون ناقصاند و این صرفاً یک درگاهِ کوچیک برای بودنمه) اونجا میذارم.
آدرسِ کانالم در تلگرام: MajidSadrExp | لینکِ کانالم
داشتم به این فکر میکردم که چطور 2.5 سانتیمتر قرص ضدافسردگی، هم میتونه اضطرابت رو کم کنه، هم تمرکزت رو بالا ببره، هم خوابت رو تنظیم کنه و هم خوشحال نگهت داره. بعد به خودم اومدم دیدم خیلی حالم بهتر شده، گفتم خب یکم مصرفش رو شُل کنم. یعنی دقیقاً اون شبی که فوتبالِ ایران، امارات رو شکست داد اینقدر خوشحال بودم که هیچ مخدری نمیتونست اونقدر خوشحالم کنه؛ دقیقاً همون شب گفتم خب فکر میکنم برای چند روز این قرص رو بذارم کنار. ولی یک ساعت بعد با اولین رخداد بسیار ناچیزی که میتونست مضطربم کنه، به خودم فرو رفتم و به سرعت مصرف رو از سر گرفتم. :))
دیروز هم که دو روز بود خوردنشون فراموشم میشد، بالاخره عصر به بدترین شکل این بینظمی نمود پیدا کرد. بعد متوجه شدم که آقا! بردهداری هنوز زندهست، بردهداری در پادشاهی پرهیاهوی هورمونها؛ بردههایی که خود ماییم، پادشاهانی که میشن هورمونهای ما. :))
سلام. بدون استعاره و ادبیاتِ کنایی شروع میکنم. اصلاً فکر نمیکردم بعد از تغییر محل کارم ایییییینقدر درگیر کار فنی بشم و براش وقت بذارم. حدوداً دو سال بود که از برنامهنویسی دور شده بودم و کارم به طراحی و پیادهسازی چند تا لندینگِ ساده ختم میشد. توی این مدت اما (از دی ماه 99 تا الان) بیشتر از هر زمان دیگهآی مشغول کد زدن و مطالعهی موارد فنیام. اصلاً فکرش هم نمیکردم توی یک شب برای پروژه پایاننامه دانشگاهم، بشینم کدهای قدیمیم رو نگاه کنم و یهو بگم "پسر تو عجب کد زبالهای مینوشتی دو سال پیش" :))) و تمام ساختار کدم رو عوض کنم و به چیزی به سالها ازش میترسیدم واردش شم، تبدیلشون کنم. توی اون دو سال که برنامهنویسی نکرده بودم دیگه کمکم داشتم ازش میترسیدم. چرا که تجربههای قبلیم پر از خستگی و درجا زدن توی یک سری نقاط ثابت بودن. اما الان حسم اصلاً شبیه قبل نیست و حس میکنم دلم برای برنامهنویسی تنگ شده بود! واعجبا! :))
خلاصه که اینقدر الان پر از نوشتن شدم که اومدم اینها رو بگم و برم به ادامهی کارم برسم. فقط این رو میدونم که تجربهی بد، کشندهی احساساته؛ سازندهی برداشتهای غلطه؛ و بد به حال ما که قراره کلی از این دست تجربهها داشته باشیم. کاش به یک بار تجربه کردنِ یک اتفاق بسنده نکنیم و باز هم به یک نوع دیگهای تجربهاشون کنیم، شاید واقعاً نظرمون عوض شد و همونی بود که میخواستیم.
پ.ن: خدا آدمهای خوبی که متولی رقم خوردن تجربههای خوب هستن رو برامون حفظ کنه. :)
پ.ن: پایاننامه داره تموم میشه ولی نمیشه. سختش کردم. با همین هم نمرهام رو میگیرم ولی دارم امکانات بیخود اضافه میکنم بهش. :)) اگه نرمافزار مدیریت پروژه توی شرکتتون نیاز داشتید که دسترسیهای کنترلشدهتر برای مدیرعامل و کارمند نیاز داره، بهم بگید که پروژهام رو بدم و تستش کنید. :)))
سلام. اومدم بهت بگم همین اولین قدمی که فردا صبح میخوای برداری، یک قدم بعدش، یکی بعد از اون، و مجدد یکی دیگه، ممکنه از هر قدم دیگهای که قبل از اینبرداشتی خطرناکتر باشه. روبهروی ما اینقدر تاریک هست که پامون به اندازه کافیْ برای جای جدیدی که قراره لمسش کنه بلرزه. وقتی پیوسته قدم برمیداریمْ اگر ردپامون آغشته به رنگی باشه که روی سطح باقی میمونه، متوجهِ کشیدن یک نقاشی جسورانه میشیم. پیوسته قدم برداشتن مثل قافیهکردنِ سختترین شعرها درسختترین قالبهای شعریه. موقعِ پیوسته قدم برداشتن ما شاعر میشیم، عارف میشیم، نقاش میشیم. اما مگه به غیر از اینه که یک نقاش، نقاشیِ اشتباه هم میکشه؟ مگه چقدر احتمالش کمه که یک شاعر خودش رو محصور یک شعر، یک قافیه یا یک قالب شعری کنه و توی زندانش گیر بیوفته؟
دلم میخواد قدم زدن رو به صِرفِ نقاش و شاعر بودن تاب بیارم، و گرنه اینطور که تن و بدن من داره از این تاریکی میلرزه ممکنه کار دست شاخههای جوان و گنجشکهای توی دهانم بده!
+ چرا عنوان این شد؟ نمیدونم. اما عنوان نه تاریکه نه وابسته. عنوانْ به تنهایی میتونه سپیدترین شعر جهان باشه و طی یک کودتای برنامهریزی شده، از شعرِ والدش اعلام استقلال کنه.
خب، سلام.
چند وقتِ پیش داشتم نوشتههایم در اینجا را مرور میکردم. برایندم از این مرور این بود که شما دوستانم واقعا ممکن است از خواندن اینهایی که اینجا نوشتم اذیت شده باشید! آخر مگر میشود اینقدر ناله و فغان از یک نفر بتواند بیرون بیاید؟ :)) اما خب، باید بگویم که این ترجیح شخص نویسندهی این وبلاگ است. اینجا اینقدر به شما احساس نزدیکی میکنم که همهاش دلم میخواهد غر بزنم، ناله کنم و به عجز خود اعتراف. اول میخواستم این را مجدد بگویم که حداقل کمتر از من شاکی باشید.
و اما بعد، برداشت دومم از خواندن این نوشتهها این بود که "پسر! تو چقدر طی زمان خودت را مشمول تغییر کردی! حالا شاید هم تغییراتت بنیادین نبودهاند ها، ولی حداقل به خیلیشان توجه کردی و نوشتیشان!". و خب الان به ذهنم رسید که بیایم و از یک تغییر جدید هم برایتان بگویم که اتتتتفاقا قرار نیست درونش ناله کنم :))
نخست نقطه نگاهم به شغل شریف و به ظاهر کارمندیام را یکم گشایشاش کنم. راستش را بخواهید موضوعِ پیچیدهی کارمند بودن میتواند به دو شکل بیان شود. یعنی اینکه شما یا بیایید بگویید "سلام، من کارمندِ شرکتِ ایکس هستم"، و یا بگویید "سلام، من در تیم ایکس با فلان پوزیشن مشغول به کار هستم". حالا فرق این دو چیست؟ دقیقاً، در عمل هیچ؛ اما در ظاهر و حداقل در کنار وجدان بیدار خودتان وقتی احساس میکنید یکی از چرخدندههای یک نظام هستید، احتمالاً حس بهتری از کار کردنِ خود میگیرید، کار را از خود میدانید و اوضاع در کل بهتر میشود. خبری از سرزنش خویشتن برای پایان دادن به این کارمندیِ نکبتبار هم نیست، یا اگر هست، کم است. متوجهید دیگر؟ صدایتان را شنیدم، متوجهید.
حال اگر بخواهم کمی موضوع را شخصیتر کنم، باید بگویم که الان در شرایطی قرار گرفتم که به عنوان یک چرخدندهی کوچک وارد یک نظام شدم، و در حال جابازکردن بین نظام و در عین حال سنباده خوردن و جلا پیداکردن هستم. حالا یک وقتهایی این سنبادهخوردنه یکم زخم میکند، ولی خب، فوایدش بیشتر از زخمهایش است، انگار جوانه میشود مثلا.
دیگر همین! گفتم اول بیایم این را بنویسم، بعد مشغول ادامهی کارم شوم.
+ آهان! تقریبا تمام اینهایی که اینجا مینویسم بدون ذخیرهی پیشنویس و بدون حتی صرف زمانی بیشتر از تایپ این کلمات است. از این رو ضعف تالیف را به من ببخشید. ماچ بر لپهایتان.
«خوبم. مشکلی ندارم. چیز خاصی نیست. فکر کنم بتونم انجامش بدم. چرا حالت خوب نیست؟ بذار یه کاری کنم بهتر شی. آره بابا من خوبم.»
خسته شدم از سازگاری، از جبری که مدت هاست من رو وادار کرده به سازگاری، از اینکه بیاختیار حالم رو خوب جلوه میدم و حتی تلاشی نمیکنم بگم اوضاع مرتب نیست.
فکر کنم برای یک بار هم که شده باید واقعاً بیپرده باشم:
- اوضاع چطوره؟
+ تخمی.
خب، بالاخره امشب از یک دورهی دوهفتهای نقاهت و یک آتل چهارمحورهی زانو خلاص شدم. لحظهای که زانویم به اندازهی یک پرتقال تامسون باد کرده بود و کشکک زانویم در رقیقترین حالت ممکن بود را از یاد نمیبرم. اینقدر ترسیدم که سرم گیج رفت و چند ثانیه روی زمین دراز کشیدم تا احوالم بهتر شود. آب خواستم، مادرم داد، بهتر شدم. این در و آن درِ بیمارستان دولتی زدن نهایتا میخ کوبیدن توی مغز سر را تداعی میکند. انگار که قرار نیست این بیمارستانهای کوفتی درست شوند. نهایتا بعد از عکسی که از رویش تشخیص ندادند چه مرگ پایم است، آزمایش ام آر آی معلوم کرد که مقدار قابل توجهی لختهی خون و یک مایعی داخل زانویم جمع شده است (آزمایش را خودم خواندم، به سختی)
درمان هم نشد که در همان بیمارستان کوفتی دولتی انجام شود، گذرمان به بیمارستان خصوصی افتاد که بعد از اتمام کار آدم دلش میخواست هی مریضِ بیمارستان خصوصی شود، جدی میگویم، آنجا واقعا خوب برخورد میکنند، انگار آمدی لباس بخری.
قسمت سخت ماجرا اما نه ورم بود نه درد، سخت آنجایی بود که برای پوشیدن شلوار و جوراب باید از مادرم کمک میگرفتم، یک بار هم ناخنهایم را گرفت. دیگر هر استیصالی که ناشی از ضعف در خم کردن پا باشد را شما تصور کنید. واقعا قرار است سی سال دیگر به شرط زنده ماندن، من به این کمک گرفتنها عادت کنم؟ پدرم هم مثل من است، او در این سن دارد کلنجار میرود که چگونه قرار است چند سال دیگر به این کمکها عادت کند؟ پدرم هم مثل من توی خلوتش برای این ناتوانی گریه میکند؟
+ در تمام طول این زمان نقاهت دوست نداشتم به کسی چیزی بگویم از این اتفاق، مگر به اجبار و یا سرریز شدن که خداروشکر نشد، خیلی کم شد. ولی آنجایی که فقط یک بار تلاش کردم ترحم بخرم و توجه بگیرم، تیرم به سنگ خورد. ای لعنت به این نافهمی که یا ترجیحتان است و یا درونتان نهادینه.
+ اینها را مینویسم که بماند و بعدا ببینم بهشان بخندم ها، ترحم نمیخرم. شاید هم میخرم البته، نمیدانم، چه گیری است که دادهام و روی آن پایبندم؟