معمولا وقتی کالایی از جایی خریداری میکنید، صاحب آن کالا میشوید، گاها به آن دل میبندید و با آن زندگی میکنید. آنجاست که دیگر دوست ندارید نام «کالا» روی آن بگذارید. میدانید جایش پیش شما امنتر و راحتتر از آن فروشگاه است. ماجرا آنجایی زیباتر میشود که حس میکنید آن کالا نزد شخص دیگری (شما بخوانید عزیزی) زیباتر بنظر میرسد و در کنار او امنتر است؛ پس دست به هدیه دادن میزنید.
امروز من یک گردنبند خریدم که قرار است مسیری طولانی را طی کند تا به دستم برسد. با این تفاوت که میدانم کنار من زیبا و امن نیست. اصلا ساخته شده برای هدیه دادن به عزیزی. اما عزیزی که آن گردنبند کنارش احساس آرامش کند نیست. اصلا نمیدانم گردنبند در راهی که میداند مقصدش به من ختم میشود خوشحال است یا نه. نمیدانم در راه طولانیاش غرغر خستگی راه را نق میزند یا تلاش میکند تا خطوط نقاشی شده روی خود را برای زیباتر ظاهر شدن جلوی من، ظرافت بخشد. من اصلا نمیدانم این گردنبند برای کیست، مقصدش کجاست، سعادتش چیست. فقط میدانم که باید لایقترین صاحب را برایش پیدا کنم. باید میخریدمش تا هر زمان نگاهم به آن افتاد، یادم نرود که زندگیام یک بعد تر و زیباتر دارد که قرار است نشانیاش را از لا به لای خطوط و رنگهای زیبای این نقاشی پیدا کنم. مگر غیر از این است که زندهایم به عشق؟