ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

مستمند بر ثانیه

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۱۴ ق.ظ

«لیتری ۳۰۰۰ تومان بنزین می‌زنم جهت کمک به مستمندان، قربه الی الله»

صدام‌و می‌شنوی؟

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۵۷ ق.ظ

حقیقت اینه که این دو روز دارم خفه میشم. امیدوارم این کورسوی امیدم برای خونده شدن واهی نباشه.

مُنگه

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۶ ق.ظ

مو اع هرجا بروم سر وا وگردونوم
توو عو چیشای خووت سنبل می‌کاروم
می‌خوام بروم سر ره بشینوم
وو رفتن تونه وا چش ببینوم
‌‌‌‌
گویا مُنگه یعنی غُر! هر غری از بی‌حوصلگی و آشفتگی میاد. حالا حیدو هرکاری که باید می‌کرده تا حق این واژه‌ی قشنگ و تلخ ادا شه رو کرده و نتیجه‌ش شده ۲ دقیقه و سی و سه ثانیه که داره از پوست تا استخوانم رو چنگ می‌زنه و هرچه از گذشته‌ی اخیر خاکستر شده بود رو گُر می‌ده...
اجازه بدید لعنت کنم تمامِ نشدن‌ها و نشدنی‌ها رو. همه‌ی اتفاقاتی که این چند سال و حداقل این یکی دو ماه باید می‌افتاده و من نتونستم باهاشون بیشتر کلنجار برم و به‌جای اینکه درونم خوردشون کنم، به‌گوش کسی که باید، برسونم. که حتی اینجای نوشته که رسیدم فهمیدم دیگه جاش توی اینستاگرام نیست و باید جای خلوت‌تری جا بگیره تا آدمای کمتر و نزدیک‌تری بخوننش، بلکم کمتر توی زندگی واقعی روزمره‌م تاثیر بذاره و کمتر بابتش بازپرسی بشم. فقط باید بگم که روزای خوبی پشتِ این روزای من نیست...

 

+هنوز حوصله دارید از اینجا دانلود کنید؟ حیدو هدایتی - مُنگه

اگه این زمانِ لعنتی نبود

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ق.ظ

محبوبِ من

حقیقتش را اگر بخواهی من در تمام نقاط زندگی‌ام دیر بودم. چه آن زمانی که تو را دیدم، چه آن زمانی که پیدایت کردم، چه آن زمانی که فهمیدم باید عاشقت باشم. اصلا من همیشه دیر فهمیدم، همیشه‌ی خدا بی‌دقت بودم. دیرفهمِ بی‌دقت بدشانس می‌دانی یعنی چه؟ یعنی هیچ‌وقت فرصت به‌دست آوردنت را نداشتم که بخواهم روزی به ترس از دست دادنت فکر کنم. یک آدمِ دیرفهمِ بی‌دقتِ بدشانس با قلاب ح جیمی صید می‌شود، روی دندانه‌های سین کشته و بریده می‌شود، به‌آرامی روی را سر می‌خورد و نهایتا در بین تِ «حسرت» آرام می‌گیرد و دفن می‌شود، تا به خوبی معنای حسرت را بغل کند.

غروب زیبای جمعه

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۳ ب.ظ

حقیقتش را بخواهید این دلگیری غروب جمعه غالباً برای من معنا ندارد. یعنی برایم همان‌قدر شیرین و سریع می‌گذرد که ۵ روز تعطیلیِ عید نوروز. یعنی تصور بکنید بعد از ۶ روز کار سخت و زیاد تنها حدود ۱۴ ساعت فرصت دارید تا کمی با فراغ خاطر بیشتری به هر چیزی که دلتان می‌خواهد فکر کنید. حال ممکن است این فکر، فکر به کار باشد، به غم‌هاتان باشد یا اصلا به هرچیز دیگر. مهم این است که با فراغ خاطر است. فرقی هم نمی‌کند که هفت صبح بیدار شوید یا ۱ بعد از ظهر. مجددا فراغ خاطر از همه چیز مهم‌تر است. حال در این شرایط اصلا جایی برای فکر به این‌که غروب جمعه دلگیر شوم برایم می‌ماند؟ رها کنید و از جمعه خود لذت ببرید عزیزانم :))

فراموش کن بین ما چی نگذشت

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۲۶ ق.ظ

تمام عکس‌های کراشم رو توی یک فایل زیپ جمع کرده بودم و روش رمز گذاشته بودم. وقتی فهمیدم باید فراموشش کنم، رمز فایل یادم رفت.

توییت

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۰۵ ب.ظ

دیگه چسب‌زخم روی کشورمون جواب نمیده. بچه‌های طراحی باید باندرول بپیچن دور نقشه.

 

طرح مهدی احمدیان از نقشه ایران در حادثه زلزله کرمانشاه

کارتون مهدی احمدیان از نقشه ایران در حادثه زلزله کرمانشاه

وبلاگ‌های خوبتان

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۲۴ ق.ظ

یک دنبال‌کننده‌تکانی نیاز دارم. لطفاً در کامنت‌ها، همین زیر، آدرس وبلاگ‌های خوبی که می‌خوانید و چراغ وبلاگشان در همین بیانِ خودمان روشن است را برایم بنویسید :)

گردنبند

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۲۶ ق.ظ

معمولا وقتی کالایی از جایی خریداری می‌کنید، صاحب آن کالا می‌شوید، گاها به آن دل می‌بندید و با آن زندگی می‌کنید. آن‌جاست که دیگر دوست ندارید نام «کالا» روی آن بگذارید. می‌دانید جایش پیش شما امن‌تر و راحت‌تر از آن فروشگاه است. ماجرا آن‌جایی زیباتر می‌شود که حس می‌کنید آن کالا نزد شخص دیگری (شما بخوانید عزیزی) زیباتر بنظر می‌رسد و در کنار او امن‌تر است؛ پس دست به هدیه دادن می‌زنید.

امروز من یک گردنبند خریدم که قرار است مسیری طولانی را طی کند تا به دستم برسد. با این تفاوت که می‌دانم کنار من زیبا و امن نیست. اصلا ساخته شده برای هدیه دادن به عزیزی. اما عزیزی که آن گردنبند کنارش احساس آرامش کند نیست. اصلا نمی‌دانم گردنبند در راهی که می‌داند مقصدش به من ختم می‌شود خوشحال است یا نه. نمی‌دانم در راه طولانی‌اش غرغر خستگی راه را نق می‌زند یا تلاش می‌کند تا خطوط نقاشی شده روی خود را برای زیباتر ظاهر شدن جلوی من، ظرافت بخشد. من اصلا نمی‌دانم این گردنبند برای کیست، مقصدش کجاست، سعادتش چیست. فقط می‌دانم که باید لایق‌ترین صاحب را برایش پیدا کنم. باید می‌خریدمش تا هر زمان نگاهم به آن افتاد، یادم نرود که زندگی‌ام یک بعد ‌تر و زیباتر دارد که قرار است نشانی‌اش را از لا به لای خطوط و رنگ‌های زیبای این نقاشی پیدا کنم. مگر غیر از این است که زنده‌ایم به عشق؟

بی‌مشارکت‌های بی ادب

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۳۷ ب.ظ

همینه دیگه. مشارکت نمی‌کنید کلهِ آدم عصبانی میشه. بیاید اینجا ببینم