آتل
خب، بالاخره امشب از یک دورهی دوهفتهای نقاهت و یک آتل چهارمحورهی زانو خلاص شدم. لحظهای که زانویم به اندازهی یک پرتقال تامسون باد کرده بود و کشکک زانویم در رقیقترین حالت ممکن بود را از یاد نمیبرم. اینقدر ترسیدم که سرم گیج رفت و چند ثانیه روی زمین دراز کشیدم تا احوالم بهتر شود. آب خواستم، مادرم داد، بهتر شدم. این در و آن درِ بیمارستان دولتی زدن نهایتا میخ کوبیدن توی مغز سر را تداعی میکند. انگار که قرار نیست این بیمارستانهای کوفتی درست شوند. نهایتا بعد از عکسی که از رویش تشخیص ندادند چه مرگ پایم است، آزمایش ام آر آی معلوم کرد که مقدار قابل توجهی لختهی خون و یک مایعی داخل زانویم جمع شده است (آزمایش را خودم خواندم، به سختی)
درمان هم نشد که در همان بیمارستان کوفتی دولتی انجام شود، گذرمان به بیمارستان خصوصی افتاد که بعد از اتمام کار آدم دلش میخواست هی مریضِ بیمارستان خصوصی شود، جدی میگویم، آنجا واقعا خوب برخورد میکنند، انگار آمدی لباس بخری.
قسمت سخت ماجرا اما نه ورم بود نه درد، سخت آنجایی بود که برای پوشیدن شلوار و جوراب باید از مادرم کمک میگرفتم، یک بار هم ناخنهایم را گرفت. دیگر هر استیصالی که ناشی از ضعف در خم کردن پا باشد را شما تصور کنید. واقعا قرار است سی سال دیگر به شرط زنده ماندن، من به این کمک گرفتنها عادت کنم؟ پدرم هم مثل من است، او در این سن دارد کلنجار میرود که چگونه قرار است چند سال دیگر به این کمکها عادت کند؟ پدرم هم مثل من توی خلوتش برای این ناتوانی گریه میکند؟
+ در تمام طول این زمان نقاهت دوست نداشتم به کسی چیزی بگویم از این اتفاق، مگر به اجبار و یا سرریز شدن که خداروشکر نشد، خیلی کم شد. ولی آنجایی که فقط یک بار تلاش کردم ترحم بخرم و توجه بگیرم، تیرم به سنگ خورد. ای لعنت به این نافهمی که یا ترجیحتان است و یا درونتان نهادینه.
+ اینها را مینویسم که بماند و بعدا ببینم بهشان بخندم ها، ترحم نمیخرم. شاید هم میخرم البته، نمیدانم، چه گیری است که دادهام و روی آن پایبندم؟