تو با پاییز همدستی
همیشه دوست داشتی رنگ لباسهایی که میپوشیدی در یک طیف رنگی باشند. یک روز آبی آسمانی تا آبی سیر. یک روز بنفش روشن تا تاریکترین بنفش. و مقنعه مشکیات که روزهای پوشیدنش را از بر بودم. مقنعه اجباریِ مشکی که اگر نمیپوشیدی حراست دانشگاه با چشمش تمامت را میدرید. اما خب نمیدانستند با آن مقنعه بیشتر دلبر میشوی تا با شال قرمز و آبیات. همین بود که درماندهشان کرده بود و هر روز چند دقیقه نهچندان کمی را معطلشان بودی در آن شکنجهگاه لعنتی. تو و پاییز خیلی شبیه به هم بودید. پاییز زمین و آسمان را به یک طیف خاکستری میبرد که دلهای خیلیهامان را میگیراند. تو اما اینگونه نبودی، دلگیر نمیشدی، غم وجودِ روز به روز خاکستریترت را بغل نمیکرد. اینقدر که همزادپندار بودی با پاییز.
تو و پاییز خیلی همسلیقه اید. تو به دوری علاقه داشتی و پاییز به دور کردنمان از هم. همچنان هنوز همه رفتنهایشان را میگذارند برای پاییز و انگار هنوز هم پاییز کسی برنمیگردد. ولی به ما که دلهامان در همین فصلِ پادشاه به هم گره خورد هم نباید رحم کنی؟ نباید برگردی؟ مگر میشود پاییز فصل دل بستن باشد ولی فصل برگشتن نه؟
+ پیت را با این موسیقی پسزمینه بخوانید: مسافر پاییزی از آقایمان مهدی یراحی که امروز هم میلاد با سعادتشان بود.
+ به هدرِ لاجوردی بیشتر از تمام هدرهایی که طراحی کردم وابستهام.