ساکن خیابان نوزدهم

همانی که باید باشم :)

ساکن خیابان نوزدهم

ساکن خیابان نوزدهم

قراره که این‌جا از سانسور دور باشم، به فکر جذب مخاطب‌های بیشتر و بزرگ‌تر شدن این فضا هم نباشم. کمی هم به بی‌پردگی نزدیکش کردم! روزمرگی‌های عموماً ناراحت‌کننده و بعضاً خوشحال‌کننده‌ای این‌جا می‌نویسم.

اگر امروز اولِ مهرِ آن سال ها بود

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ

احتمالا اگر امروز صبح قرار بود از خوابِ نازم بلند شوم و آن لباس‌های لعنتی مدرسه را تن کنم و با همان چشم‌های پف کرده‌ی نیمه‌باز به طرفِ مدرسه راه بیوفتم و توی اتوبوس له شوم و بوی عرق آقایان را تحمل کنم و بعد از رسیدن به مدرسه سر همان صف مسخره‌ی الکی بایستم و صدای نکره‌ی آن ناظم لعنتی را گوش کنم و در همان بین بخاطر خوش و بش کردن با رفیق جلویی خودم از صف بیرون انداخته شوم و توسط مدیر و ناظم و معاونت پرورشی و معاونت آموزشی و مستخدم مورد سرزنش قرار بگیرم و بعد از همه‌ی این اتفاقات مزخرف مثلا برای کسب علم و دانش روی آن نیمکت هایی که زیرشان پر از تولیدات طبیعی سبز رنگ بچه های سال پیش است بنشینم و تازه داستان سر و کله زدن با یک معلمِ نفهمِ کامپیوتر که به اندازه‌ی نصف بچه ها هم اطلاعات آن درس را نمی‌داند شروع شود ، طبق معمول آرزو می‌کردم که بالاخره کِی این دوره‌ی لعنتی به پایان خواهد رسید و راهی دانشگاه خواهم شد ...

خلاصه که الان خوشحال و خرم در خدمتتان هستم و از "یونی"ـمان برایتان می‌نویسم :]

و من الله توفیق :)

روز وبلاگ فارسی

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

ضمن عرض تبریک به مناسبت روز وبلاگستانِ فارسی ، این سایت کار جالبی رو برای وبلاگستان انجام داده . پیشنهاد میکنم بخونیدش.

 

روزمون مبارک :)

روزتون مبارک :)

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ

یکم برای این تبریک دیره ولی خب لازمه به هر جهت :)

در ادامه ی فرمایشاتِ جناب ، اگر دقت کنید ما روز معلولین هم داریم اما روز سالمین نداریم ، پس طبیعیه که روز مرد هم نداشته باشیم :))) دخترای عزیز ، با تمام عشق روزتون مبارک :)))

+ محض خنده ؛ دخترامون انقدر گُلَن که دنیا رو به پاشون بریزیم هم کمه .

+ روز تولدت به غلط روز دختر است ، در اصل روز آمدنت روز خواهر است ... شادند از حضور تو اهل جهان ولی ، " خوشحالی امام رضا جور دیگر است " ( اینم برای داداشاتون :] )

بازگشت

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ب.ظ

مش مجید از مشهد برمیگردد :]

شاید طعم زندگی

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۹ ب.ظ

خیلی وقتا از دوستانم میشنوم که پدر بزرگم فلان کار را برایم انجام داد ، مادربزرگم این قدر عیدی می داد ، دیشب همه ی فامیل در خانه ی پدربزرگ و مادر بزرگ جمع بودند ، کلی خندیدیم ... یا مثلا یک خاطره ی شیرین از مامان بزرگ و بابابزرگشان برای هم تعریف می کنند .

اما خب ... من همیشه از داشتن یک پدربزرگ محروم بوده ام ، یعنی هر دویشان قبل از متولد شدن من رفتند ، و تا جایی که به یاد می آورم خیلی کوچک تر از این حرف ها بودم که هر دو مادربزرگم به رحمت خدا رفتند . خدا را همیشه شکر خواهم کرد که دو کوه بزرگ به نام پدر و مادر در کنارم هستند ، اما می شود از شیرینی "مامان جان" و "باباجان" هایتان برایم بگویید ؟ تجربه که نکردم ، حداقل حس کنم مهربانیشان را ، ببینم چه طعمی می تواند باشد ... شاید طعم زندگی :)

+

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ
اگر قرار بر نوشتن باشه احتمالا دیگه هیچوقت به بلاگفا برنگردم

نامبر19 . بلاگ . آی آر

سه شنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۴ - مجید  | 

در خاطراتم جا مانده ام

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۸ ق.ظ

نمیدانم چرا از وقتی آن بلاگفای کوفتی به آن وضع افتاد چه بلایی سر من آمد ؛ چه جور وابستگی ای بین من و آن ساکن خیابان نوزدهم قبلی پیش آمد . تا جایی که چند بار پایش به اینجا هم باز شد .

امروز هوای کامنتهای زیر خاک رفته را داشتم ؛ دوستانی که امروز فقط جای خالیشان مرور می شود . دوستانی که دیگر از گذشته ی پر نشاطشان خبری نیست .

+یک سری دوستان هم هستند که کلا مارا مو هم حساب نمیکنند ، خب برادر من ، خواهرم ، گناه دارم خب :))) بیایید و ثبت کنید حضور پر مهرتان را بلکه روحی بگیرند نوشته های بی روح و تاریک این آبادیِ متروکه :)

+

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ
مثل اینکه پریدن نوشته هامون :)

دوشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۴ - مجید  | 

بی دلیل و از روی بیکاریِ ساعتی سری به وبلاگ بلاگفایش می زند ...

یک نظر تایید نشده که به تازگی اما برای پستی مربوط به دو سال پیش ثبت شده . تاییدش میکند و صفحه ی اصلی وبلاگ را باز می کند. بی هوا روی موضوعات وبلاگ کلیک می کند . چشمش به موضوع "بازی های وبلاگی" می خورد . برای باز کردنش کنجکاو می شود. بعد از لود شدن صفحه اسکرول را به پایین می کشد . چشمش به سومین ... چهارمین یا شاید پنجمین پست وبلاگش می خورد . یاد اپلیکیشن موبایلی می افتد که چند معمای بی سر و ته و محض خنده درون خود قرار داده بود و او هم دقیقا جندی از آن معما ها را به پست وبلاگش منتقل کرده بود و به عنوان مسابقه از کاربرانش خواسته بود تا به آنها پاسخ دهند ...

پست برنده ی مسابقه جلوی چشمش ظاهر می شود . خانمِ "محبوب" به همه ی سوال ها پاسخ داده بود . جایزه اش هم یک تصویر متحرک نوشته ی انگلیسی "Mahboob" بود که یک نینجا می آمد و آن را می نوشت . چیز جالبی به نظر می رسید .

رسید به بخش کامنتها ... محال بود در هر کامنت از شکلک خنده و نیشخند و ... استفاده نشده باشد . یا خود کامنت ، یا پاسخ آن . نظر تعدادی از مخاطبان او را یاد یک بازه ی زمانی کوتاه می اندازد ، جمعی شاد و خوب که از احوال یکدیگر خبر داشتند و یک دوستی محکم را با هم تشکیل داده بودند .

اسکرول بار هرچه پایین تر می آید خاطرات بیشتری یادآوری می شود .. می رسد به جایی که داشتند تولد او را در کامنتهای همان پست تبریک می گفتند ، آحر او عادت ندارد برای تولد خودش پستی به یادگار بگذارد یا آن را یادآوری کند .

روی علامت ضربدرِ همه ی زبانه های مربوط به بلاگفا کلیک می کند . بلاگ دات آی آر ، نام کاربری ، رمز عبور ، انتشار -> ارسال مطلب جدید ...

عنوان را می نویسد که در انتها بگوید "کجا رفت آن همه شادی ؟ کجاست یاد آن همه خاطره ؟ کدام یک از شما که آن زمان بودید این خاطرات را به یاد می آورید ؟ ساکن خیابان نوزدهم و وبلاگش شایسته ی ثبت شدن در خاطر شما نیستند . روزی آمدند ، روزی هم می روند با خاطراتی که هیچوقت به یاد خودشان هم نمی ماند ... "

از بدترین شکست ها ...

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ق.ظ

این که عشقت ترکت کند و برود درد خیلی بدیست ... ولی هیچ چیز بدتر از این نیست که سرت را برگردانی و بعد ببینی داداشت ته دیگت را خورده :(

 

والا ! ته دیگه است شوخی که نیست :)))